#طلسم_شدگان_پارت_108

پر صدا خندید و از دربیرون رفت ...مطمئناً یاسی امشب و بی خیال من نمیشد و باحرفاش بی خیال عالمم میکرد .

چند تا سرفه ی خشک کردم تا راه گلوم بازشه ، موهامو شونه کردم و هم زمان نگاهی از ایینه به چهره م انداختم رنگ پوستم تیره تر به نظر می رسید ، موهامو با کش مو پشت سرم بستم ، از امروز یعنی چهارشنبه تا پنج فروردین کارخونه رسماً تعطیل شده بود و این تعطیلی خیالم رو راحت میکرد ، هنوز احساس کمی کسالت داشتم و حالم جا نیومده بود و باید بازهم با بهانه ی بد بودن حالم سر میز ناهار حاضر نمیشدم .

صدای باز شدن ناگهانی در باعث شد از جا بپرم و به در چشم بدوزم ، با دیدن قامت یاسی تو چارچوب در نفس اسوده ای کشیدم .

- دیوونه این چه کاری بود کردی ترسیدم ؟

-خواستم مچتو بگیرم الکی خودتو نتزنی غش و ضعف .

-کی خوشش میاد الکی خودشو مریض ببینه ؟

-ول کن این حرفارو بیا بریم پایین ناهار حاضره .

-ما که صبحونه رو تو اتاق خوردیم ناهارم بیار همینجا .

-بابا نیست .

با این حرف ناگهانی یاسی متعجب تو چشماش زل زدم : میدونم داری از بابا فرار میکنی چون اونم دقیقاً داره همین کارو میکنه یعنی فرار از تو ، دلم میخواد بدونم چرا؟ اما اصراری ندارم چون میدونم به زودی خودتون همه چیز و میگید .

حالا دیگه مطمئن بودم بابا میدونه من حرفاشونو شنیده م و این سکوتش برام جالب بود و دلم میخواست بذارم پای خجالت و شرم .

-رامش مطمئنی نمیخوای باهام حرف بزنی؟!

لبخندی زدم ، میدونستم دل تو دلش نیست بفهمه مشکل من و بابا چیه با اینحال تمام تلاشش رو میکرد تا خیلی اروم از زیر زبونم حرف بکشه .

-من اما هنوزم حوصله ی پایین اومدن ندارم .

یاسی اخمی کرد و گفت : زرنگ بازی در نیار بیا بریم و گرنه بدون تو برم پایین خاله زنده م نمیذاره .

-چون تو اصرار میکنی میام .

ناگهانی برگشت زل زد تو چشمام : ودلیلشم هیچ ربطی به نبودن بابا نداره ؟

-یاسی دست از مسخره بازی بردار .

یاسمن به حالت قهر جلوتر از من به راه افتاد و من برای بدست اوردن دلش با اینکه هنوز هم بی حال بودم قدم هامو تند تر برداشتم .

romangram.com | @romangram_com