#طلسم_شدگان_پارت_106
-رامش ؟
-یکم معذب بودم .
-میشناسمت تو ادم معذب شدن جلو بابا نیستی اما قراره همیشه همدیگه رو دردرک کنیم .
مصنوعی خندید : پس درکت میکنم ، یه نیم ساعت دیگه دکترم میاد تا اون موقع استراحتی بکن منم میرم پایین ، خاله چایی درست کرده دم کشید برات میارم .
و در حالیکه نگاه مرددش رو صورتم میچرخید از در خارج شد ...
با خروجش از تخت جدا شدم و با قدمهایی سست و نامنظم به سمت پنجره ی اتاق حرکت کردم ، هوا رو به تاریکی میرفت و من با احساس سرمای پیچیده تو تنم دستامو جمع کردم تا گرمتر شم اما گرم نمیشه تنی که سرد روزگار چشیده .
برای چندمین بار حرفهای بابا رو مرور کردم ، یه گوشه از قلبم امید داشت شاید حرفی رو اشتباه شنیدم ، اما هرچی بیشتر تکرار میکردم بیشتر به این باور میرسیدم که پدرم خطا رفته و حالا داشتم تو تردید بدی دست و پا میزدم اینکه باید باپدرم حرف بزنم و از شنیده هام بگم مرددم کرده بود .
با صدای درب به عقب برگشتم و نگاهم به خاله افتاد که سینی چایی به دست لبخند میزد ، اروم سلام کردم
-سلام به روی ماهت عزیزم ، فقط تو چرا سرپایی؟ مگه نباید استراحت کنی .
-بهترم خاله .
سینی رو توی دست چپش قرار داد و با دست راست دست منو گرفت و روی تخت نشاند . چایی رو به سمتم گرفت :
-یاسی گفت چایی خواستی ، الان درست کردم تازه دمه .
لبخندی زدم: زحمت کشیدین خاله .
-نوش جونت .
-از دست خودم خیلی ناراحتم دیشب دیدم حالت خوب نیست نکردم صبح یه سر بهت بزنم که اینجوری از حال نری ، اخه صبح از بس الوند عجله کرد که زودتر بریم ازمایشگاه همه چیزو یادم رفت .
-ازمایشگاه ؟!
-اره با مینا رفتم ازمایشایی که دکتر براش نوشته بود و انجام داد اخه باید ناشتا ازمایش میداد .
اهانی گفتم و چایی توی دستمو مزه مزه کردم ، بابا و حبیب اقا با این خیال که هیچکی تو خونه نیست انقدر راحت درمورد گذشته حرف زده بودند .
-دکترم تا چند دقیقه دیگه میاد بالا که وضعیتتو ببینه .
romangram.com | @romangram_com