#طلسم_شدگان_پارت_105


در حالیکه با دست سرم رو فشار میدادم تا از شدت سردردم کم کنم لب زدم : حالم خوبه .

بالشت رو از روی تخت برداشت و تکیه گاه پشتم قرار داد تا راحت تر بشینم : اره معلومه خوبی .

توجهی به لحن کنایه امیزش نکردم .

- دختره دیوونه خب چی میشد یه کلام صبح بهم میگفتی حالم بده ؟وقتی فهمیدم حالت خرابه داشتم پس میفتادم

یاسی مدام غر میزد و غرهاش کلافه میکرد لب باز کردم تا حرفی بزنم اما با دیدن قامت بابا که در چارچوب در ایستاده و لبخند زنان نگام میکرد لبهام قبل از باز شدن بهم دوخته شد ، لرز خفیفی تو تنم پیچید ، نفسم تنگ شده بود حرفهایی که رد و بدل شد بین اون و دوست به ظاهر قدیمیش پتک میشد و به سرم میکوبید ،ناخوداگاه دو دستم رو تکیه گاه تخت کردم و کمی عقب نشینی کردم .

-خوبی دخترم ؟

با هر قدمی که بابا به جلو برمیداشت بیشتر از پیش میلرزیدم ، خاطرات ریز و درشت گذشته تو ذهنم رژه میرفت ، این همون بابایی نبود که تو عالم بچگی وقتی زمین میخوردم کنارم زانو میزدو تا میتونست ناز میخرید و نوازش میکرد ، احساس میکردم چهره ش عوض شده ، فاصله گرفته بود از فرشته ای که میشناختم و باورم بود ، نگاهش رو مثل گذشته مهربان نمیدیدم ، نگاهم عوض شده بود چون چرخ دنیا اونقدر چرخیده بود تا من مرد رو به روم رو جور دیگه ای ببینم .

کنارم روی تخت نشست و دستامو تو دست گرفت : چرا انقدر سردی دخترم ؟

دستاش هم دیگه مردانه نبود ، هیچ احتمالی رو نذاشته بود واسه اینکه شاید من حرفاشونو شنیده باشم ؟!

-به خاطر تب زیاد قبل از رسیدن تو اتاق از حال رفتی .

خوش بینانه فکر میکرد حال خراب من نه از سر حرفهایی که شنیدم و فقط از سر تبی بود که داشتم ، یا شاید میخواست شنیده هامون بشه همون داستان شتر دیدی ندیدی ،این ظاهر خونسردش عصبیم میکرد .

-بابا جون یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه .

الان اصلا دوست نداشتم حرف بزنم ترجیح میدادم ذهنم و جمع کنم وبعد بگم از شنیده هام شاید حتی داد هم زدم ، چشمامو بستم تا نگاهم نیفته تو نگاه بابا به هر جون کندنی بود لب زدم : خوابم میاد

زیر پتو خزیدم ، بابا که حالمو دید از اتاق بیرون رفت و من زیر چشمی حواسم بود به شانه های افتاده بابا بود ، با خروجش بلافاصله پتو رو کنار زدم و نفس حبس شده مو پرصدا بیرون دادم .

-به بابا دروغ گفتی ؟!

با صدای یاسی از جا پریدم ، حضورش رو فراموش کرده بودم ، دستپاچه سری تکان دادم : نه..نه ..

-اما من احساس کردم دست به سرش کردی ، ببین رامش اینکه حالت خوب نیست قبول اینکه کسل و بی حوصله ای بازم قبول اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشه بی احترامی کنی چون بابا بی احترامی یادمون نداده و اینکار تو عین بی احترامیه .

تلخ خندی زدم ، یاسی بی خبر از همه جا درد منو نمیفهمید و نمی فهمید با این دانسته های جدیدم ، تردید پیدا کردم به همه اموخته هام من جمله همین کلمه ی احترام ، چون به قول خودش ما احترام و از بابا یاد گرفته بودیم و حالا این بابا بود که تو ذهنم به شکل دیگه ای تصور میشد .


romangram.com | @romangram_com