#طلسم_عشق_پارت_94
صدای هین بلندی که توی اتاق پیچید، باعث شد کمی تکون بخورم که هر دوتاشون ساکت شدن و این نشون میداد که متوجه من شدن. لبهای خشکشدهم رو چند بار به هم زدم که صدای اون دختر درست از کنار گوشم بلند شد:
- چیزی میخوای؟
بهسختی لب زدم:
- آ... ب...
- باشه. الان برات میارم.
و بعد صدای قدمهاش رو که داشت از من دور میشد شنیدم و وقتی که صدا قطع شد، صدای آب رو شنیدم که داخل لیوانی ریخته میشد. بدنم مثل کورهی آتیش بود و میسوخت. فکر کردن به خنکای آب و سرمای دلچسبش باعث میشد برای نوشیدنش مشتاق بشم.
چند دقیقه بعد دستی زیر سرم قرار گرفت و سرم رو بلند کرد. با چسبیدن لیوان به لبم با هول اونها رو از هم باز کردم و خنکای آب رو با جونودل به وجودم تزریق کردم. هرچی بیشتر آب میخوردم، از آتیش درونیم کم میکرد و آروم میشدم. با جداشدن لیوان از لبم تشکری کردم که خواهش میکنمی گفت و سرم رو با احتیاط روی بالشت گذاشت. نفس عمیقی کشیدم و لبهام رو که حالا کمی مرطوب شده بود با زبونم لمس کردم و گفتم:
- نمیتونم چشمام رو باز کنم. حس میکنم یه وزنهی هزارتنی بهش وصله.
- چیزی نیست. بهخاطر حالیه که داری. چند روز بیهوش بودی و این یه مسئلهی عادیه؛ ولی...
بین حرفش پریدم و گفتم:
- مگه من چقدر بیهوش بودم؟
- سه روز کامل!
ابروهام از شدت تعجب بالا پرید. مگه چه اتفاقی افتاده بود که سه روز بیهوش بودم؟ وقتی اومدم به قصر خواستم ریتا رو ببینم؛ ولی بهجای اون کارل رو دیدم.
romangram.com | @romangram_com