#طلسم_عشق_پارت_92


بدنم کم‌کم سست شده بود و به‌سختی خودم رو نگه داشتم تا روی زمین نیفتم. کارل بدون اینکه هیچ واکنشی از خودش نشون بده، دست‌هاش رو دوطرف بدنش باز نگه داشته بود و فقط نگاهم می‌کرد. لعنتی! بـ*ـغلم کن! پیشونیم رو ببوس و مثل همیشه در گوشم زمزمه کن که هیچی نیست، کابوس دیدی. پس چرا این دست‌ها هیچ واکنشی نشون نمیدن؟ پاهام سست شدن و با چشم‌هایی که تار شده بود نگاهش کردم. خیلی بی‌جون لب زدم:

- بگو که کارلی! بگو.

پلک‌هام سنگین شدن و نیروم تحلیل رفت. درست در لحظه‌ای که نزدیک بود روی زمین سقوط کنم، بدن بی‌جونم توسط دوتا دست قوی نگه داشته شد. باز شدن در اتاق و همهمه‌ای که توی اطرافم پیچید، مصادف با بیهوش شدنم شد.

***

با هرقدمی که به‌سمتش برمی‌داشتم، اون چندمتر ازم فاصله می‌گرفت. انگار که قرار نبود به هم برسیم. به‌سمتش دویدم و اسمش رو صدا زدم:

- کارل! صبر کن! از من دور نشو.

سرعتم رو بیشتر کردم؛ ولی انگار کارل قصد ایستادن نداشت و خیلی از من دور شده بود. جنگل توی تاریکی فرو رفته بود و نور ماه که از آسمون می‌تابید باعث شده بود کمی روشن بشه. باد خیلی وحشیانه بین درخت‌ها می‌وزید و شاخه‌هاش رو به طرز رعب‌آوری تکون می‌داد و هرازچندگاهی رعدوبرق می‌زد و من با هر صدای رعد از جا می‌پریدم و لرز می‌کردم.

با اینکه ترس بدی به جونم افتاده بود؛ ولی به دنبال کارل که حالا فقط شبیه یه نقطه شده بود، دویدم.

بدنم داغ شده بود و از شدت ناتوانی گریه می‌کردم. کارل داشت از من فرار می‌کرد و من می‌خواستم به اون نزدیک بشم. دوباره با صدایی که گرمیش مثل هوای تابستون بود، فریاد زدم:

- عشقم! صبر کن. من بهت احتیاج دارم. من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم کـ...

پام به تیکه سنگی گیر کرد و به‌شدت روی زمین افتادم. آرنج و زانوهام روی زمین سابیده شدن و گریه‌های من بیشتر شدت گرفتن. زخم‌هایی که روی آرنج و زانوم ایجاد شده بود، از درد زُق‌زُق می‌کرد و می‌سوخت.

همو‌ن‌طور روی زمین افتاده بودم و با صدای بلند گریه می‌کردم. نه به‌خاطر دردِ تنم، بلکه به‌خاطر دردی که توی قلبم پیچیده بود و هیچ‌جوره خوب نمی‌شد. مشتم رو پر از چمن‌های روی زمین کردم و درحالی‌که اون‌ها رو بین مشتم نگه داشته بودم و می‌کشیدمون، از ته دلم و با سوز فریاد زدم:

- خدا! کمکم کن! من دیگه تحملش رو ندارم.


romangram.com | @romangram_com