#طلسم_عشق_پارت_91
- من کیم؟ یعنی میخوای بگی من رو نمیشناسی؟ من کسیم که بهش میگفتی عشقم، همسرم. حالا میپرسی من کیم؟ من اینهمه وقت آواره نشدم و غصه نخوردم که جلوت بایستم و تو با سردترین لحنت به من بگی تو کی هستی.
صدام میلرزید و هیچ کنترلی روی رفتارم نداشتم. هر حرفی که از دهنم بیرون میاومد، مصادف با یه قدم بهسمت کارل میشد؛ کارلی که حالا اخمش وحشتناک شده بود و دستبهسـ*ـینه نگاهم میکرد. مقابلش که ایستادم، انگشت اشارهم رو چندبار روی قفسهی سـ*ـینهش کوبیدم و گفتم:
- یادمه یه زمانی بهم میگفتی اونی که اینجاست برای من میتپه. قلبت مال منه. الان من رو نمیشناسی؟ منی که...
دستم رو بهشدت پس زد و با صدایی مثل عربده غرید:
- تمومش کن دخترهی احمق! تو یه آدم بیارزش با این وضعِ ظاهری آشفته چطور میتونی همسر من، رایمون، شاهزادهی اول این سرزمین باشی؟
شکستم. حس کردم قلبم صدتیکه شد و چشمهی اشکم به یکباره خشک شد. با چشمهایی که درشت و گرد شده بود، نگاهش کردم. تا حالا اینطور باهام حرف نزده بود و توسطش تحقیر نشده بودم. یعنی باید باور کنم اونی که اینجا و مقابل چشمهام ایستاده کارل منه؟ همونی که یه زمانی عاشقم بود و همدیگه رو دیوونهوار دوست داشتیم؟ پس چرا اینقدر سنگ و بیاحساس شده؟ چرا میگه من رو به خاطر نداره؟ چرا از اینکه من همسرش باشم، احساس حقارت میکنه؟
سرم رو آروم و ناباور به اطراف تکون دادم و چند قدمی به عقب برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:
- این امکان نداره. امکان نداره.
جوری که کنترل خودم رو از دست داده باشم، موهام رو تو دستم گرفتم و همونطور که میکشیدمشون، مثل دیوونهها جیغ زدم.
- امکان نداره. همهش یه شوخیه. نه نه! شوخی نیست! حتماً یه خوابه. یه خواب که داره تبدیل میشه به کابوس.
سیلی محکمی به گوشم زدم و با خودم حرف زدم:
- بیدار شو تیارانا! بیدار شو! نباید بذاری این کابوس لعنتی ادامه پیدا کنه.
موهای آشفتهم روی صورتم ریخته بود و از پشت موهام صورت متعجب کارل رو میدیدم که کمی ترسیده و نگران بود. مگه چه اتفاقی افتاده؟ مثل دیوونهها بهسمتش رفتم و با دوتا دستم یقهی لباسش رو توی مشتم مچاله کردم و با صدایی که عجز و التماس توش پیدا بود نالیدم:
- تو کارلی! کارل من! عشق من! بیدارم کن. نذار تو این کابوس وحشتناک دستوپا بزنم. کارل!
romangram.com | @romangram_com