#طلسم_عشق_پارت_90
ندیمهی دومی که صورت ککومکی داشت و همین باعث بامزگی چهرهش شده بود با ناراحتی گفت:
- بیچاره بانو! اصلاً حال خوبی ندارن. پزشکان قصر از مساعدشدن حال ایشون قطع امید کردن. با من بیاین. من راه اتاقشون رو نشونتون میدم.
لبخندی زدم و بیتوجه به ندیمهی اولی که سعی داشت اون رو از این کار منع کنه گفتم:
- واقعاً ممنونم! میخوام دوست عزیزم رو ببینم تا از حالش مطلع بشم.
سری تکون داد و راه افتاد. سری برای ندیمهی اولی تکون دادم و پشت سر دومی به راه افتادم. بعد از اینکه از راهروهای بلند و طولانی گذشتیم و از چند پله بالا رفتیم. جلوی اتاقی ایستادیم. با دست به اتاق اشاره کرد و گفت:
- این هم اتاق بانو. بهتره در بزنید؛ چون تا جایی که اطلاع دارم شاهزادهی اول تو اتاق هستن.
ممنونمی گفتم و پشت در ایستادم. ندیمه که رفت، نفس عمیقی کشیدم و در زدم و بعد وارد اتاق شدم. با دیدن مرد قدبلندی که اندامش شدیداً برام آشنا بود، جا خوردم. حتماً شاهزادهی اول قصر خورشیده.
سلام آرومی گفتم که از کنار ریتا بلند شد و بهسمتم برگشت. با دیدن صورتش ماتومبهوت شدم. صورت کشیدهش و موهای لَخت مشکیرنگش که روی صورتش ریخته بود حس عجیبی رو تو وجودم زنده کرد. حسی مثل دلتنگی و تعجب. اون اینجا بود.
پس چرا هیچ واکنشی نشون نمیده؟ پاهای لرزونم قدرت نگه داشتن من رو نداشتن. با صدای بیجونی زمزمه کردم:
- کارل!
بدون اینکه حتی ذرهای از جاش تکون بخوره اخم غلیظی بین ابروهاش نشست. با صدایی که سردیش باعث شد لرز کنم پرسید:
- تو کی هستی؟
با چشمهای گردشده نگاهش کردم. ازم میپرسید من کیم؟ عجب شوخی مسخرهای! تکخندهی پر از استرسی کردم که چشمهام لبالب پر از اشک شد. درحالیکه صدام پر از دلخوری و تعجب بود پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com