#طلسم_عشق_پارت_89
- میخوای چیکار؟ نکنه میخوای بلایی سرش بیاری که میپرسی؟
نیشخندی زدم و با انگشت اشارهم چند ضربهی محکم به قفسهی سـ*ـینهش زدم و گفتم:
- حواست رو جمع کن که داری با کی حرف میزنی. مطمئن باش روزی تاوان این گستاخیت رو پس میدی. میخوام برم پیشش و ببینمش.
دستم رو با یه حرکت پس زد که باعث شد اخم غلیظی روی پیشونیم بشینه. درحالیکه پوزخند میزد گفت:
- میخوای ببینیش تا حالش رو بدتر کنی؟ یادت که نرفته؟ اون بهخاطر تو به این روز افتاد و همهش تقصیر توئه که مثل یه بلای آسمونی روی زندگی ما آوار شدی.
شنیدن حرفهاش پشیزی برام ارزش نداشت. من الان زخمخوردهتر از این حرفها بودم که وایستم و به نیش و کنایههای رایان گوش بدم. برای همین بیتوجه به حرفهایی که میزد راه قصر رو در پیش گرفتم.
میتونستم با کمک خدمه و ندیمهها راه اتاق ریتا رو یاد بگیرم. با دیدن سالنی که در ابتدای ورودم به این قصر با ریتا آشنا شدم، لبخند محوی زدم. دختر سرحال و سرزندهای که سربهسرم میذاشت و باهام شوخی میکرد. نفسم رو بیرون فرستادم و بهسمت ندیمههایی که مشغول گردگیری گلدونهای سلطنتی بودن رفتم.
- ببخشید! میتونم ازتون سوالی بپرسم؟
هردوتاشون دست از کار کشیدن و درحالیکه نگاه متعجبی به من میانداختن، سلام دادن. سری به معنی سلام تکون دادم و پرسیدم:
- شما میدونین بانو ریتا کجا هستن؟ من یکی از دوستانشون هستم.
یکیشون که لباس خدمتکاریش به رنگ سفید-مشکی بود با بدبینی پرسید:
- چطور دوستی هستین که راه اتاق بانو رو نمیدونین؟ درثانی، هیچکدوم از دوستان بانو همچین وضع آشفتهای ندارن!
سعی کردم لبخند روی لبم رو حفظ کنم. با آرامش جواب دادم:
- وضع آشفتهی من بهخاطر اتفاقیه که برام افتاده. راستش چند روزی از اینجا دور بودم و بهمحضاینکه شنیدم حال بانو بد شده خودم رو به اینجا رسوندم.
romangram.com | @romangram_com