#طلسم_عشق_پارت_88
زندگی بدون کارل برام بیمعنی بود؛ پس اگه میمردم هم اصلاً مهم نبود. کمرم که فشرده شد، به خودم اومدم و سرم رو کمی به عقب مایل کردم و پرسیدم:
- داری چیکار میکنی رایان؟ کمرم رو ول کن.
- تو داری چیکار میکنی؟ اگه حواسم بهت نبود از روی سیمرغ سقوط میکردی. به چی فکر میکردی که از خود بیخود شده بودی؟
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم و کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- به هیچی. فقط به خورشید نگاه میکردم.
- ولی یه چیزی گفتی.
- نه. من هیچ حرفی نزدم. حتماً خیالاتی شدی.
- باشه. به این فکر کن که من بهونههای سادهت رو باور کردم.
شونهای بالا انداختم و «هرطورمایلی» زمزمه کردم. اصلاً معلوم نیست من برای چی با این پسر همراه شدم. اگه اون چیزی که فکر میکنم اشتباه باشه، اونوقت باید چیکار کنم؟ باید کجا دنبال راه نجات بگردم؟ صدای رایان اومد که رو به سربازهاش گفت:
- به قصر نزدیک شدیم. هر حرفی که زدم رو موبهمو اجرا میکنید و به هیچکس حتی یه کلمه از اتفاق امروز چیزی نمیگید. مفهوم شد؟
همه یکصدا بله قربانی گفتند و من به قصر خورشید که کمکم درحال نمایانشدن بود چشم دوختم. نمیدونم باید چطور باور کنم که این قصر اینجا و تو تاراگاسیلوس ساخته شده. حتی فکرش رو هم نمیکردم که روزی این اتفاقات رخ بده و همه آواره بشیم. با نشستن سیمرغها تو حیاط قصر، عدهای بهسمتمون اومدن و بعد از احترام به رایان، افسار سیمرغها رو گرفتن و ما ازشون پایین اومدیم. سربازها بعد از ادای احترام از ما دور شدن و من موندم با رایان، سایمون و هلن که به همدیگه نگاه میکردن. نفس عمیقی کشیدم و از رایان پرسیدم:
- ریتا کجاست؟
با اخم نگاهم کرد و پرسید:
romangram.com | @romangram_com