#طلسم_عشق_پارت_87

سری تکون دادم. حداقلش این بود که با این داستان می‌تونستم داخل قصر برم و اطلاعاتی رو که نیاز دارم به دست بیارم.

رو به سایمون گفتم:

- تو با این مسئله مشکلی نداری؟

شونه‌ای بالا انداخت و گفت:

- من وزیر اون قصرم و هرچی که باشه به من احتیاج دارن و دوباره برمی‌گردم سر کارم. پس هیچ مشکلی با این کار ندارم. هرچند که این داستان مثل قصه‌‌ایه که برای بچه‌های دو-سه‌ساله می‌خونن تا خوابشون ببره.

و بعد از این حرفش نیشخندی زد و به صورت رایان نگاه کرد. رایان خیلی خودش رو کنترل می‌کرد که حرفی به سایمون نزنه و این رو می‌شد از دست‌های مشت‌شده‌ و صورت قرمزش فهمید.

- خب رایان! بهتره که بریم.

سوتی رو درآورد و توش دمید که در کسری از ثانیه سیمرغ‌های طلایی‌رنگی روی زمین نشستن. گفت:

- سایمون و هلن با اون سیمرغ بیان و تو...

به من اشاره کرد و ادامه داد:

- با من میای تا سوار سیمرغ بشی.

باشه‌ای گفتم و به‌سمت سیمرغ رفتم و سوارش شدم‌. چند دقیقه بعد رایان هم اومد و سوار سیمرغ شد و سربازانش هم سوار سیمرغ شدن. به مردم نگاه کردم که درحال پراکنده‌شدن بودن. خیلی خوش‌حال بودم که به حرف‌هام گوش دادن و دارن کمکم می‌کنن. با بلند شدن سیمرغ‌ها نگاهم رو از اون‌ها گرفتم و به آسمون دوختم. این آغاز ماجرا بود.

نسیم خنکی که بین موهام پیچیده بود، موهای بلندم رو به رقـ*ـص درآورد. چشمانم رو بستم و اولین دیدارم با کارل رو تجسم کردم. تو اون جنگل بزرگ، بعد از دیدار با بابراس بهش برخورده بودم و تو همون دیدار اول می‌خواست من رو بکشه و نابودم کنه. لبخند محوی روی لبم نشست. لبخندی که پر از درد و غم بود. دلم براش تنگ شده بود. اون اومده بود من رو بکشه؛ ولی باهام همراه شد و نشونم داد اونی نیست که فکرش رو می‌کنم. قلب مهربون و پر از عشقش رو به من نشون داد. اون‌قدر به من محبت کرد که آخر سر من رو هم عاشق خودش کرد. قرار بود تا ابد برای هم باشیم و کنار هم بمونیم؛ ولی اون من رو ترک کرد. من رو تنها گذاشت. قطره‌ی اشکی رو که از گوشه‌ی چشمم پایین چکید با انگشتم پاک کردم و نگاه غمگینم رو به آسمون دوختم و زمزمه کردم:

- پیدات می‌کنم و بَرت می‌گردونم پیش خودم. اگه این کار رو انجام ندم، خودم رو می‌کشم.

romangram.com | @romangram_com