#طلسم_عشق_پارت_86


مردم سری تکون دادند و اطاعتی گفتند. به سربازها اشاره کردم و گفتم:

- بهتره اونا رو هم رها کنین. کاری باهاتون ندارن.

- ولی اونا ممکنه به ما و شما خــ ـیانـت کنن. نباید اونا رو آزاد کنیم.

سری به نشونه‌ی نفی تکون دادم و گفتم:

- اونا همچین کاری نمی‌کنن؛ چون اگه کلمه‌ای حرف بزنن به فرمانده خودشون خــ ـیانـت کردن. مگه نه فرمانده رایان؟

رایان درحالی‌که به زمین نگاه می‌کرد از لای دندون‌های چفت‌شده‌ش گفت:

- اونا به من خــ ـیانـت نمی‌کنن؛ در غیر این‌ صورت با جونشون تاوان این کارشون رو پرداخت می‌کنن.

خشن، عصبی و کلافه بود. تمام این حس‌ها در رفتارش آشکار بود و می‌شد فهمید که دودله. با اینکه قبول کرده بود کمکمون کنه؛ ولی باید حواسم بهش باشه تا دست از پا خطا نکنه. به‌سمت آذرخش رفتم و صورتش رو تو دستم گرفتم. لبخند مهربونی به روش پاشیدم و گفت:

- ممنونم پسر خوب! از اینکه نجاتم دادی و نذاشتی بهم آسیب برسه ازت ممنونم. بهت قول میدم که کارل رو برگردونم و جبران محبت کنم. با مردم به قصر مخفی برو و کنارشون بمون. هروقت کارت داشتم صدات می‌کنم. می‌تونی صدام رو بشنوی؟

سری به نشونه‌ی آره تکون داد که صورتم رو به صورتش چسبوندم. ای‌کاش می‌تونستم باهاش حرف بزنم. نیروی صحبت‌کردن با حیوانات هم نیروی خوبی بود که من ازش غافل شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و ازش جدا شدم. درحالی‌که لنگ می‌زدم گفتم:

- خب! من حاضرم. بهتره که بریم به قصر.

رایان سری تکون داد و از جاش بلند شد و گفت:

- وقتی رسیدیم به قصر، من به اطرافیانم میگم که برادرت که سایمون باشه، تو رو دیده و خواسته به کلبه‌ای که توش زندگی می‌کنه ببره؛ ولی وقتی به اونجا رسیده، دیده که کلبه سوخته و خواهر کوچیک‌ترش که هلن باشه اونجا نشسته و داره گریه می‌کنه. من که فکر می‌کردم سایمون جاسوسه به دنبالتون میام و شما رو تو اون وضعیت می‌بینم و به قصر می‌برمتون.


romangram.com | @romangram_com