#طلسم_عشق_پارت_85

- باشه. تو به ما کمک نکن. درعوض مردم من مجازاتت رو تعیین می‌کنن.

هورای جمعیت که بلند شد، سربازها با ترس به من و رایان نگاه کردن و التماس‌ کردن به حرفم گوش کنه. مردم هرکدوم حرفی می‌زدن. یکی می‌گفت باید بکشیمش، یکی دیگه می‌گفت باید شکنجه‌ش بدیم و اون یکی می‌گفت باید بلایی سرش بیاریم که دیگه جرئت نکنه بی‌گناهی رو زجر بده. یه تای ابروم رو بالا انداختم و به رایان نگاه کردم.

- خب؟ تصمیمت رو گرفتی؟ من فقط می‌خوام به مردمم کمک کنم. با مایی یا علیه ما؟

به فکر فرو رفت. مشخص بود که براش سخته حرفم رو قبول کنه؛ ولی مجبور بود. بین مرگ و زندگی باید یکی رو انتخاب می‌کرد. من قصد نداشتم باعث نابودی کشورش بشم. اصلاً با کشور و مردمش کاری نداشتم. من فقط می‌خواستم به مردم خودم کمک کنم. همین و بس! بعد از گذشت چند دقیقه گفت:

- قبوله؛ ولی اگه بفهمم می‌خوای کشورم رو نابود کنی، برای کشتنت درنگ نمی‌کنم.

سرم رو برگردوندم و از نیم‌رخ نگاهش کردم.

- خوبه که قبول کردی. مطمئن باش به مردمت کاری ندارم. درست برعکس تو!

به خاک‌افزارها اشاره‌ای کردم که با چند حرکت ساده رایان رو آزاد کردن. رایان با خستگی و علی‌رغم میل باطنیش پرسید:

- حالا باید چی‌کار کنم؟

به سایمون و هلن اشاره کردم و گفتم:

- این دوتا و من با تو به قصر میایم. بهتره جوری رفتار نکنی که بفهمن ما از مردم تاراگاسیلوسیم. با مردمم هم کاری نداشته باش؛ چون باید فهمیده باشی که نیروهاشون رو به دست آوردن و قوی شدن.

سری تکون داد و حرفی نزد. چه زود با همه‌چی کنار اومد.

نفس عمیقی کشیدم و رو به مردم گفتم:

- به‌زودی همه‌چی به روال سابق خودش برمی‌گرده. فقط اندکی صبر کنید و به اردوگاهتون برگردید. قصر رو با کمک نیروهای خودتون درستش کنید و توی اتاق‌هاش زندگی کنید. اگه احساس کردین ارتش سرزمین خورشید بهتون نزدیک شدن و قصد دارن بهتون حمله کنن، به هلن خبر بدین. هر روز به اینجا میاد تا گزارش کاراتون رو به من بده.

romangram.com | @romangram_com