#طلسم_عشق_پارت_83

بلافاصله به گردن‌بندم نگاه کردم. حرف «ت» می‌درخشید و حرف «م» حذف شده بود. چندبار پلک زدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. درست دیده بودم. حرف ت به‌جای م نشسته بود. حرف اول اسمم بود. طره‌ای از موهام که مقابل چشمم قرار گرفت، باعث شد نگاهم رو از گردن‌بند بگیرم و به موهام نگاه کنم. اون‌ها درست مثل قبل سفید شده بودن.

از شدت خوش‌حالی و ناباوری خندیدم و گفتم:

- آره، آره. باید همین‌طوری بشه. باید همه‌چیز برگرده سر جای خودش.

با اینکه اون گردن‌بند فقط یه‌کم تغییر کرده بود؛ ولی نور امید رو تو دلم روشن کرده و بهم اطمینان می‌‌داد که دارم موفق میشم. باید هرچی زودتر کاری می‌کردم که اوضاع به حالت قبل برگرده و کارل عزیزم رو ببینم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. نبود کارل و اوضاع وخیمی که بر محیط حاکم بود باعث می‌شد گاهی‌اوقات کم بیارم و فقط تظاهر به محکم بودن کنم. به سایمون نگاه کردم. با نگاه مرموز و جدیش بهم نگاه می‌کرد. گاهی با خودم فکر می‌کنم که واقعاً این پسرِ همون پدره؟ پدری که در راه رسیدن به حکومت مُرد و پسری که می‌خواد انتقام همون پدر رو از من بگیره؟ نگاهم رو از اون گرفتم و به‌سمت رایان رفتم. کنارش نشستم و به صورتش که از عصبانیت و ناتوانی سرخ شده بود، نگاه کردم.

- ملوری! دعا کن از اینجا بیرون نیام؛ وگرنه عواقب خوبی انتظارت رو نمی‌کشه.

لبخند محوی زدم که باعث شد عصبانی‌تر بشه و خودش رو تکون بده تا از اون زندان خاکی آزاد بشه؛ اما موفق نشد و از روی عصبانیت فریادی کشید.

با لحن آرومی گفتم:

- من نه جاسوسم، نه خــ ـیانـت‌کار. من یه ملکه‌م که دست سرنوشت اون رو به اینجا کشونده. مردمم رنج‌دیده هستن و تو این سال‌ها سختی کشیدن. من نمی‌دونم تو نقشت توی این قضیه چیه. نمی‌دونم هم چرا میگی ما جاسوسیم؛ ولی این رو می‌دونم که برای نجات مردمم و برای برگردوندن همسرم هرکاری می‌کنم.

به مردم اشاره کردم و ادامه دادم:

- معلوم نیست تو این چندسال چه بلایی سرشون آوردین که این‌طور با غضب بهت نگاه می‌کنن.

یکی از بین جمعیت داد زد:

- به‌خاطر این عوضی آواره بودیم.

این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است.

romangram.com | @romangram_com