#طلسم_عشق_پارت_82


- سزای خــ ـیانـت‌کارا و جاسوسا مرگه.

شمشیرش رو بالا برد که از ترس جیغی کشیدم و دستم رو سپر صورتم کردم تا از هر اتفاقی جلوگیری کنم. قلبم خودش رو محکم به سـ*ـینه‌م می‌کوبید و نفس‌های تند و کوتاهم نشون می‌داد که ترسیدم.

چند دقیقه‌ای گذشت و وقتی که مطمئن شدم هیچ اتفاقی نیفتاده، دست‌هام رو با تردید پایین آوردم و به صحنه‌ی مقابلم نگاه کردم. رایان روی زمین پرت شده بود و دم بلند آذرخش که توی هوا می‌رقصید، نشون می‌داد که آذرخش با دم بلندش رایان رو به اون‌طرف پرت کرده. رایان با کمک سربازانش بلند شد و درحالی‌که لباسش رو با حرص درست می‌کرد و بازوش رو از بین دست‌های سربازان جدا می‌کرد غرید:

- حیوون لعنتی! الان به حسابت می‌رسم.

به‌سمتمون حمله‌ور شد که در چشم برهم‌زدنی توی زمین فرو رفت. با چشم‌های گردشده نگاهش کردم. بیشتر از نصف بدنش توی زمین فرو رفته بود و یه وجب از بازوهاش و سر و گردنش بیرون از خاک مونده بود. به سربازها که مثل من تعجب کرده بودن، نگاه کردم. اون‌ها هم از شدت تعجب خشکشون زده بود. با دقت اطرافم رو جست‌و‌جو کردم که متوجه شدم همه‌ی افرادی که با من اومده بودن، رایان و سربازانش رو محاصره کردن. چهره‌های خشمگینشون و دست‌های مشت‌شده‌شون نشون می‌داد که چقدر عصبی هستند و هر لحظه ممکنه کاری ازشون سر بزنه. سربازها خواستن به‌سمتشون حمله‌ور بشن که با پیچیدن گیاه‌هایی دور پاهاشون روی زمین افتادن و صدای همهمه‌شون بلند شد. اون‌ها می‌تونستن از توانایی‌هاشون استفاده کنن؟ پس من موفق شدم. نقشه‌م کار کرده بود. با خوش‌حالی و بی‌توجه به حضور رایان از جا بلند شدم و لنگ‌لنگان به‌سمتشون رفتم.

- شماها موفق شدین! شما تونستین نیروهاتون رو برگردونین.

یکی از بین جمعیت گفت:

- ما نیروهامون رو از لطف شما داریم. شما بهمون کمک کردین تا اون طلسم رو بشکنیم.

سری تکون دادم که با نشستن دست کسی روی بازوم، نگاهم رو از مردم گرفتم و به اون دوختم. هلن درحالی‌که لبخندی روی لب داشت، گفت:

- نقشه موفقیت‌آمیز بود.

لب باز کردم حرفی بزنم که با دیدن نگاه ناباور و بهت‌زده‌ش روی خودم، کمی اخم کردم و پرسیدم:

- مشکلی پیش اومده؟ چرا این‌طوری نگاهم می‌کنی؟

- بانو! گردن‌بندتون و... موهاتون.


romangram.com | @romangram_com