#طلسم_عشق_پارت_81
خیلی سریع گفتم:
- نه نه. ببین! تو داری اشتباه فکر میکنی.
- نه! اونی که اشتباه کرده تویی! تو که فکر کردی میتونی با چندتا داستان مزخرف و دروغ گفتن تو قصر ما جاسوسی کنی و کارات رو پیش ببری. بیچاره ریتا که بهخاطر تو مریض شده و افتاده رو تخت.
با شنیدن اسم ریتا نگران شدم. درسته که لحظهی آخر رفتار خوبی باهام نداشت؛ ولی تنها کسی بود که باهام مهربون بود و حرفم رو باور داشت.
- ریتا چطوره؟ حالش خوبه؟
- آره. اونقدر حالش خوبه که روی تخت افتاده و توی تب میسوزه؛ چون فکر میکنه تو رو دزدیدن. غافل از اینکه تو هم همدست اونایی.
روی صورتم خم شد و ادامه داد:
- یه جاسوس کثیف!
حرفهاش بوی تمسخر میداد و من تاب شنیدنشون رو نداشتم. دستم رو بالا آوردم و گفتم:
- هر حرفی که زدم واقعیت بود و یه کلمه بهت دروغ نگفتم. اون افرادی هم که بهشون میگی جاسوس، مردم منن و من هیچوقت بهت اجازه نمیدم که به اونا توهین کنی.
- من دیگه یه کلمه از حرفای چرند و پوچ تو رو باور نمیکنم. اینجا جاسوسا رو من مجازات میکنم و میدونی سزای جاسوس چیه؟
نگاهم میلرزید و با نگرانی رفتارش رو زیر نظر گرفته بودم. نکنه کار اشتباهی ازش سر بزنه؟ میخواد چه بلایی سرم بیاره؟ مردم هم که رفتن با اون گل مبارزه کنن. با صدای لرزونی پرسیدم:
- می... میخوای... چیکار... کنی؟
شمشیرش رو که از غلاف بیرون کشید، از ترس قالب تهی کردم. دو قدم عقب رفتم که بهخاطر درد پام نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین افتادم. رایان قدمبهقدم بهم نزدیک میشد و سربازهایی که با خودش آورده بود، من و آذرخش رو محاصره کرده بودن. آذرخش مثل شیری که زخمی شده باشه و بخواد از بچههاش مواظبت کنه بال و دمش رو دورم پیچیده بود و با غضب به اونها نگاه میکرد.
romangram.com | @romangram_com