#طلسم_عشق_پارت_80


تعدادی از حرکت ایستادن و با تعجب نگاهم کردن. انگار اون‌ها هم فهمیده بودن که اون‌قدر درگیر ترس شدن که ذهنشون کار نمی‌کنه. چند نفر با شمشیر ساقه‌ها رو بریدن که ساقه‌ها مثل ماری خزیدن و به پشت بوته‌ها رفتن. کم‌کم همه به خودشون اومدن و به اون‌هایی که روی زمین افتاده بودن کمک کردن تا سرپا بشن.

- به من گوش بدین.

همه توجهشون بهم جلب شد. ادامه دادم:

- اون فقط یه گیاهه. همین و بس. هیچ خطری نداره. فقط شماها خودتون رو دست‌کم گرفتین. شما آتش‌افزارا می‌تونین اون رو بسوزونین. آ‌ب‌افزارا می‌تونین با کمک نیروتون آب رو از ریشه‌ش دور کنین. بقیه هم با قدرتاشون می‌تونن اون گیاه رو نابود کنن. فقط یه‌کم ضربه ببینه. شماها می‌تونین قدرتاتون رو به کار ببرین. همین الان هم می‌تونین ازشون استفاده کنین؛ چون ساقه‌هاش رو بریدین.

به همدیگه نگاه کردن و دوباره به من خیره شدن. با اعتماد گفتم:

- اگه می‌خواین همه‌چی به روال سابقش برگرده، باید اون گیاه رو نابود کنین. بهتون قول شرف میدم که همه‌ی عزیزانتون رو که کشته شدن بهتون برگردونم.

مردم با چشم‌های گردشده نگاهم کردن. خودم هم تعجب کرده بودم؛ چون کلمات پشت سر هم توی ذهنم شکل می‌گرفتن و من هم اون‌ها رو به زبون می‌آوردم. مردم که کمی امید و اعتماد پیدا کرده بودن، بی‌توجه به من به‌سمت بوته‌ها رفتن و از دیدم پنهون شدن. من هم خواستم به اون‌ها بپیوندم که صدای آشنایی باعث شد سرجام میخکوب بشم.

- ملوری! تو داری به اونا کمک می‌کنی؟

با تعجب به چهره‌ی عصبی و صدالبته نگرانش نگاه کردم. اون شخص کسی جز رایان نبود!

از آذرخش پایین اومدم و با لحن مبهوتی پرسیدم:

- اینجا چی‌کار می‌کنی؟

نیشخندی زد و گفت:

- مهم نیست که من اینجا چی‌کار می‌کنم، مهم اینه که تو داری به افرادی کمک می‌کنی که می‌خوان سرزمین خورشید رو نابود کنن.


romangram.com | @romangram_com