#طلسم_عشق_پارت_79

- چی؟ چطور؟

با حرص شروع به گفتن نقشه‌ی تیارانا کرد. هر چقدر که می‌گذشت، ابروهام از فرط تعجب و حیرت بالا می‌رفت. اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم که همچین نقشه‌ای کشیده باشه. حرفش که تموم شد پرسید:

- حالا فهمیدی قراره چی‌کار کنیم؟ بهتره این تنت رو بکشی اون‌ور؛ چون داره دیرم میشه. من باید قبل از اونا تو جنگل باشم.

و بعد من رو کنار زد و ازم دور شد. با دقت به رفتنش نگاه کردم. گوشه‌ای ایستاد و دست‌هاش رو از هم باز کرد و بالای سرش برد. سرش رو رو به آسمون گرفت و چشمانش رو بست. پاهاش شروع به درخشیدن کرد و اون نوار درخشان لحظه به لحظه بالاتر می‌اومد. تمام بدنش که درخشید، تبدیل به شکوفه‌های صورتی و برگ‌های سبزی شد و با رقـ*ـص باد از من دور شد.

من هم به‌سمت مردمی که از پله‌های عجیب بالا می‌رفتن حرکت کردم تا نتیجه‌ی نقشه‌ی عجیب تیارانا رو ببینم.

***

تیارانا

آذرخش به‌آرومی روی زمین راه می‌رفت. با دقت به اطرافم نگاه کردم و هر لحظه منتظر بودم که اتفاقی بیفته. می‌ترسیدم. خنده‌دار بود؛ ولی نمی‌دونستم هلن دقیقاً کجای جنگل کمین کرده و قراره نقشه رو اجرا کنه. همین مسئله باعث شده بود کمی دلهره داشته باشم؛ چون معلوم نبود هلن قراره نقشه رو چطور اجرا کنه. نفس عمیقی کشیدم و به صدای باد که لای درختان پیچیده بود و هرازچندگاهی شدت می‌گرفت، گوش دادم. برگ درخت‌ها با هر حرکت شاخه، تکون می‌خوردن و مثل کودکی که درحال رقـ*ـص باشه یه‌جا بند نمی‌شدن. صدای خش‌خشی که از پشت بوته‌ها بلند شد، باعث شد آذرخش از حرکت بایسته و به اطراف نگاه کنه. مردم سر جاشون ایستادن و با چشم‌های ترسیده‌شون اطراف رو کنکاش می‌کردن. فکر کنم هلن اینجا رو برای نقشه‌مون انتخاب کرده؛ پس باید از هر لحاظی آماده می‌شدم. آذرخش حالت تدافعی گرفته بود و آماده‌ی حمله بود. دستم رو روی سرش گذاشتم و خیلی آروم، جوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفتم:

- هیچ خطری ما رو تهدید نمی‌کنه. این یه نقشه‌ست که من کشیدم؛ پس مواظب باش به هیچ‌کس، مخصوصاً هلن، آسیب نرسونی‌.

حرفم که تموم شد نفسش رو به‌آهستگی؛ ولی با شدت به بیرون فرستاد و این یعنی اینکه متوجه حرفم شده و به کسی آسیب نمی‌رسونه. لبخندی زدم که با صدای هیاهوی مردم لبخندم از روی لب‌هام پاک شد. با تعجب به پشت سرم نگاه کردم که دیدم تعدادی از مردم روی زمین افتادن و عده‌ای دیگه سعی دارن به اون‌ها کمک کنن. با دقت بهشون نگاه کردم که متوجه شدم دور پاهاشون ساقه‌های ضخیمی پیچیده و اون‌ها رو به‌سمت بوته‌ها می‌کشونه. با فریاد گفتم:

- این همون گیاهیه که گفتم. باید نابودش کنیم.

ولی مردم اون‌قدر ترسیده بودن که هیچ کاری نمی‌تونستند انجام بدن. انگار خیلی خودشون رو دست کم گرفته بودن و اصلاً خودشون رو باور نداشتن.

با چشم‌های گرد شده نگاهشون کردم و گفتم:

- شمشیراتون رو دربیارین و اون ساقه‌ها رو ببرین!

romangram.com | @romangram_com