#طلسم_عشق_پارت_8
- حواست باشه... این طلسم... مرگ... بود... نذار... طلسمت کنه... اون...
چشمانش که بسته شد، اشک چشمانم خشک شد و با تعجب به کارل نگاه کردم. نفس نمیکشید! تکونش دادم و ملتمس گفتم:
- کارل بیدار شو. کارلم باز کن چشمات رو.
خندهی زن روی افکارم خدشه انداخت.
- میدونستی خیلی احمقی؟ حالا کسی نیست نجاتت بده. چطوره یه بازی کنیم؟ یه بازی که اسباببازیش تویی!
عصاش رو دوباره بهسمتم گرفت و گفت:
- میخوام ببینم بدون کارلت چیکار میتونی بکنی.
حرفش که تموم شد جرقهای بهسمتم اومد و در کسری از ثانیه سالن و همهی مردم و از همه مهمتر کارل از دیدم ناپدید شدن. سرگیجهای که گریبانگیرم شده بود باعث شد چشمهام بهآرومی بسته شه.
صدای شرشر آب باعث شد پلکهام رو بهآرومی باز کنم. چند بار پلک زدم تا بتونم بهخوبی ببینم. به آسمون آبیرنگ بالای سرم نگاه کردم که پرندههای کوچیک و بزرگ مشغول پرواز بودن.
سرم رو بهسمت چپ بر گردوندم که چشمم به رودخونهای با آب روون افتاد. دستم رو تکیهگاه بدنم کردم و روی زمین نشستم که چشمهام سیاهی رفت و باعث شد دستم رو به سرم بگیرم.
من اینجا چیکار میکنم؟ من... من...
گیج به اطرافم نگاه کردم. چه اتفاقی افتاده؟ کارل کو؟ با یادآوری چشمهای بستهی کارل و خونی که از گوشهی لبش جاری بود اشک به چشمم دوید.
کارلم مرد. کارل من رو کشتن و من هیچ کاری نتونستم انجام بدم. با دستهام صورتم رو پوشوندم و هق زدم. چرا نتونستم مانع کارهای اون زن بشم؟ چرا نتونستم مانع از طلسمکردن کارل بشم؟
romangram.com | @romangram_com