#طلسم_عشق_پارت_7

اخم بی‌حالی وسط ابروهام نشست. با صدایی که سعی می‌کردم ابهت یه ملکه رو داشته باشه گفتم:

- فکر نمی‌کنید زیادی جسور و گستاخ هستید؟ اون هم در مقابل یه ملکه!

حرفم که تموم شد، خیره‌ی سیاه‌چاله‌های چشم‌هاش شدم. خندید، نگاهی به جمع انداخت و همون‌طور که می‌خندید گفت:

- شما... احمقا... چطور تونستید... یه اَلف بچه رو... ملکه‌ی خودتون بکنید؟ اون حتی من رو نمی‌شناسه که حرف از گستاخی و ملکه‌بودن می‌زنه!

از کارل جدا شدم و قدمی به جلو برداشتم.

- تو بگو کی هستی؟ هرچند دلیلی نمی‌بینم برای شناختن کسی که تا چند دقیقه‌ی دیگه قراره تو زندان باشه.

پوزخندی زد و گفت:

- مواظب خودت باش ملکه کوچولو! با بد کسی در افتادی.

عصای عجیب‌وغریبش را بالا آورد و نگین سیاه‌رنگش رو به‌سمتم گرفت. زیر لب کلماتی رو زمزمه می‌کرد. جریان باد رو به حرکت درآورد و صداش رو به گوشم رسوند.

- آنالیوس هاپنیوس آلسیوس...

زمزمه‌ش که تموم شد دود سیاه‌رنگی از نگین خارج شد و به‌سمتم اومد. مثل مسخ‌شده‌ها به دودی که هرآن بهم نزدیک‌تر می‌شد خیره بودم که صدای فریاد کارل من رو به خودم آورد.

- مواظب باش تیارا!

تا به خودم بیام به‌سمتی پرت شدم. نگاه گیج و سرگردونم رو چرخوندم که به کارل رسیدم. روی زمین افتاده بود و دستش رو به سرش گرفته بود. ترسیده از جا برخاستم و خود رو به بالینش رسوندم.

سرش رو روی پام گذاشتم و با گریه به صورتش که حال از بینی و گوشه‌ی لبش خون جاری بود خیره شدم. بریده‌بریده گفت:

romangram.com | @romangram_com