#طلسم_عشق_پارت_73
مردی که موهای جوگندمی و چشمهای قهوهایرنگی داشت، به بقیه نگاه کرد. بعد به من نگاه کرد و درحالیکه گوشهی لباس پارهش رو گرفته بود گفت:
- راستش... نیروهای ما...
برای گفتن حرفش تردید داشت. دیگه صبرم تموم شد و با لحن دستوری گفتم:
- زودباش حرفت بزن!
سرش رو تکون داد و گفت:
- نیروهای ما خیلیخیلی کم شده و بعد از اون اتفاق و ویرون شدن تاراگاسیلوس، بهندرت تونستیم از نیروهامون استفاده کنیم.
بهتزده بهشون نگاه کردم. این دیگه فاجعه بود!
فاجعه پشت فاجعه. واقعاً امروز دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود. اتفاقات خیلی عجیبی افتاده بود که من ازش بیخبر بودم. دستم رو به سرم گرفتم و به زمین نگاه کردم. خدای من! اینجا چه خبر بود؟ چه رازی پشت این بازی نهفته شده بود که من ازش خبر نداشتم؟
- بانوی من! حالتون خوبه؟
به صدای زنانهای که من رو خطاب قرار داده بود گوش دادم و سرم رو بلند کردم. لیلی دستش رو روی شونهم گذاشته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد. با صدایی که بهزور از گلوم خارج میشد گفتم:
- نه. اصلاً خوب نیستم. کمکم کن یه جایی بشینم.
- بله. حتماً.
دستش رو دورم حلقه کرد و درحالیکه بهآرومی قدم برمیداشت، کمکم کرد بهسمت آتیش برم و روی زمین بشینم. رو به دختری که بارها با سایمون دیده بودمش گفت:
- هلن! به بانو کمک کن. ظاهراً حال مساعدی ندارن.
romangram.com | @romangram_com