#طلسم_عشق_پارت_72


این رو گفت و بی‌توجه به منی که بهش نگاه می‌کردم، به‌سمت زن‌هایی که دور آتیش جمع شده بودن رفت و با لبخند مشغول حرف‌زدن با اون‌ها شد. ذهنم حول حرف‌هایی که بهم گفته بود می‌چرخید. یعنی ممکنه که پدرم واقعاً بهش درخواست ازدواج داده باشه؟ مادرم می‌گفت که پدرم عاشقانه ما رو دوست داشته و برای نجات جونمون مادرم رو از اونجا فراری داده. یه چیزی این وسط جور درنمیاد. یا مادرم از هیچی خبر نداره یا این دختر به من دروغ گفته و وای به حالش وقتی که بفهمم بهم دروغ گفته. با سوءظن به تیارانا که با تعدادی از مردم حرف می‌زد و هرازگاهی با دستش به اطراف اشاره می‌کرد خیره شدم.

***

تیارانا (ملوری)

- ببینید! باید دور قصر یه دیوار دفاعی قوی بکشیم تا اگه کسی خواست به ما حمله کنه، نتونه به‌راحتی وارد محوطه‌ بشه.

- ولی اونا با سیمرغ به ما حمله می‌کنن و از آسمون روی سرمون آتیش می‌ریزن. اون‌وقت دیگه هیچ دیوار دفاعی‌ای نداریم.

به فکر فرو رفتم. راست می‌گفت. باید فکری برای این مشکل می‌کردیم. با ایده‌ای که به ذهنم رسید، لبخندی زدم و گفتم:

- دورتادور قلعه کلبه‌های کوچیکی درست می‌کنیم تا دسته‌ای از کمانداران توی اون نگهبانی بِدن و با تیر سیمرغ‌ها رو نشونه بگیرن. فقط باید جنس این کلبه از سنگ باشه تا آتیش نگیره. بعداً یه فکر اساسی واسه سیمرغ‌ها می‌کنم.

به چهار نفر از مردها اشاره کردم و گفتم:

- شما مسئول ساختن دیوارهای دفاعی هستین.

لبخند محوی زدم و ادامه دادم:

- هیچ‌کس بهتر از خاک‌افزارا نمی‌تونه دیوارهای قوی و بلند بسازه.

چهره‌شون که رنگ باخت، اخم بی‌حالی وسط ابروهام نشست. نگاهی به همدیگه انداختن و دوباره به من نگاه کردن. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم. حتماً یه موضوعی بود که داشتن از من مخفی می‌کردن. پرسیدم:

- اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست که من از وجودش بی‌اطلاعم؟


romangram.com | @romangram_com