#طلسم_عشق_پارت_68
صداش کمی آرومتر شده بود؛ بنابراین صدام رو کمی آروم کردم و گفتم:
- تو جنگ درست وقتی که میخواست کارل رو بکشه پروانههایی که از وجود من بودن بین اون و کارل جمع شدن و باعث شدن من دوباره زنده بشم. من فقط شمشیرم رو بالا گرفتم. این پدر تو بود که باعث مرگ خودش شد.
صداش از بغض میلرزید.
- من بیپدر بزرگ شدم.
کاملاً غیرارادی گفتم:
- پدرت زندهست!
چند لحظهای خشکش زد و ماتومبهوت به من نگاه کرد. نگاهش پر از سوال و ابهام بود. پرسید:
- چطور ممکنه؟ معلومه داری چی میگی؟
نه! معلوم نبود دارم چی میگم؛ چون خودم هم از حرفی که زده بودم تعجب کرده بودم، چه برسه به اون.
- من... نمیدونم واقعاً... خیلی غیرارادی این حرف رو زدم.
میون حرفم پرید و گفت:
- نباید هم بدونی. آخه کسی که سالها پیش مرده، چطور ممکنه زنده باشه؟! فقط برای اینکه از خودت دفاع کرده باشی، داری حرف میزنی و اصلاً نمیفهمی حرفت چه معنی میده. اصلاً از کجا معلوم که اون حرفایی که راجع به پدرم زدی درست باشه؟
چشمهام رو با عجز بستم و زیر لب «لعنتی» زمزمه کردم و چشمهام رو باز کردم و به جای خالی سایمون نگاه کردم. رفته بود. اونقدر سریع این کار رو انجام داده بود که انگار از اول هم به اتاق نیومده. نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و موهام رو کمی مرتب کردم و دستی به لباسم که کمی کثیف شده بود کشیدم. باید از یه جایی شروع میکردم و دنبال واقعیت میرفتم. هرچی زودتر از ماجرا سردرمیآوردم، زودتر هم میتونستم به مردم بفهمونم من همیشه کنارشونم. رو به آذرخش کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com