#طلسم_عشق_پارت_69
- آذرخش! کمکم کن برم بیرون. باید باهاشون حرف بزنم و کمکم کنن.
بهسمتم اومد و گردنش رو خم کرد. بهسختی بلند شدم و درحالیکه پای زخمیم رو کمی از زمین فاصله داده بودم، به آذرخش تکیه دادم و با احتیاط بهسمت بیرون رفتیم. بهخاطر زخم پام میلنگیدم و آذرخش بیچاره هم مجبور بود وزن من رو روی گردنش تحمل کنه. بیرون از قصر که رسیدیم، از آذرخش تشکر کردم و بدون اینکه تکیهم رو ازش بردارم، رو به جمعیت گفتم:
- همه گوش بدین!
صدام به قدری بلند بود که همه از حرکت ایستادن و اونهایی که بیکار بودن با کنجکاوی بهم نگاه کردن.
سرم رو خیلی کم تکون دادم و دوباره گفتم:
- همه بیاید اینجا. باهاتون حرف دارم.
یکی از بین جمعیت به تمسخر گفت:
- تو کی هستی که به حرفت گوش بدیم؟
سعی کردم خونسرد باشم. اگه من تو یه روز همهچیز رو از دست داده باشم، به گفتهی خودشون اونها صدها ساله که تو این وضعیت به سر میبرن. گفتم:
- همهی شما به یاد دارید که زمانی ملکهی شما بودم. تاراگاسیلوس رو در جنگ از نابودی نجات دادم. حالا هم به حمایت شما احتیاج دارم.
نگاهم رو روی صورت تکتکشون گردوندم و ادامه دادم:
- من با وجود شما ملکهم. اگه در کنارم باشید میتونم پرده از راز عجیب سرزمین بردارم.
- ولی تاراگاسیلوس نابود شده. چطور میخوای درستش کنی؟
به زنی که سوال پرسیده بود خیره شدم.
romangram.com | @romangram_com