#طلسم_عشق_پارت_66
صندلیها وسط اتاق ولو شده بودن و گلدونی که همیشه با گل روی میز گذاشته میشد شکسته شده بود.
پردههای حریر اطراف تخت مشترکمون به طرز وحشیانهای پاره شده بودن و آثار سوختگی روشون نمایان بود. نفس عمیقی کشیدم و جلوتر رفتم.
با هر قدمی که برمیداشتم پام به چیزی گیر میکرد و صدای بلندش تو اتاق طنینانداز میشد. حتی فکرش رو هم نمیکردم روزی این قصر به این وضع دچار بشه.
با سوزش ناگهانی پام آخ ضعیفی گفتم و خودم رو لنگلنگون به تخت رسوندم و روش نشستم که گردوغبار به هوا بلند شد و باعث شد سرفه کنم.
پام رو تو دستم گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم. شیشهی نسبتاً بزرگی وارد پوستم شده بود و اطرافش خونی بود.
با دست لرزونم شیشه رو بیرون کشیدم که دردش باعث شد فریادم بلند بشه و اشک توی چشمهام بجوشه. شیشه رو به گوشهای پرت کردم و دستم رو محکم روی زخم فشار دادم.
گوشهای از لباسی رو که ریتا بهم داده بود پاره کردم و با دقت زخمم رو بستم.
کارم که تموم شد، نفسم رو بهآرومی بیرون فرستادم. نگاهم رو سمت در کشیدم و با دیدن فردی که به چهارچوب در تکیه داده بود، ابرویی بالا انداختم و اخم کردم.
نگاهش خنثی بود و هیچچیزی رو نمیشد ازش فهمید. هنوز هم همون لباس وزیر رو به تن داشت. ناخواسته پوزخندی زدم که از چشمهای تیزش دور نموند و چند قدم بهسمت داخل برداشت و با لحن عجیبی گفت:
- جالبه! فرار کردی. مردمت آواره شدن و همسرت مرده. اونوقت خیلی طلبکارانه داری پوزخند میزنی؟
دستهام رو از شدت حرص و بغض مشت کردم و با دندونهای چفتشدهم در جوابش گفتم:
- وقتی از هیچی خبر نداری، بهتره دهنت رو ببندی. اگه من تیارانام و اون مردمی که بیرون هستن، مردم تاراگاسیلوسن، پس هنوز هم ملکهم. ملکهای که پرده از این راز برمیداره و طبل رسوایی میزنه. پس...
انگشت اشارهم رو به طرفش نشونه رفتم و تهدیدوار ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com