#طلسم_عشق_پارت_65
فقط درخشش قصر باعث شده بود اطرافمون روشن بشه. قدمهای تند و بلندی برداشتم و خودم رو به در قصر رسوندم. مکثی کردم و درحالیکه به دستم که روی دستگیرهی در قرار داشت نگاه میکردم، نفس عمیقی کشیدم.
برای کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم. چندبار پلک زدم و بعد با اطمینان در رو هُل دادم.
در با صدای بلند و جیرمانندی باز شد. قدمی بهسمت جلو برداشتم و داخل رفتم.
قدمهای آروم و کوتاهی برداشتم و به اطرافم که در سیاهی مطلق فرورفته بود نگاه کردم. مشخص بود که چندین سال تو این قصر کسی رفتوآمد نکرده؛ چون اونقدر سوتوکور و مخروبه بود که هر قدمی که برمیداشتم صداش توی محیط اکو و توی گوشم پخش میشد.
دستم رو به دیوار گرفتم تا با کمک اون جلو برم و به جایی برخورد نکنم. چند قدمی جلوتر نرفته بودم که با روشنشدن ناگهانی راهرو دستم رو از دیوار برداشتم و با تعجب به مشعل روی دیوار نگاه کردم.
مشعل مثل اون روزها با آتیش روشن شده بود و محیط اطراف رو آشکار کرده بود. به پشت سرم برگشتم و با دیدن آذرخش که وایستاده بود لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم. بیا بریم ببینیم از این یادگاری قدیمی چی سالم مونده. شاید بتونیم چیزی پیدا کنیم.
غرش آرومی کرد و سرش رو به نشونهی موافقت تکون داد. کاش من میتونستم زبونش رو بفهمم! کاش اون جادوگر لعنتی همهچیز رو خراب نمیکرد! کاش...
دوباره به راه افتادم و آذرخش هم پشت سرم اومد و هربار که به مشعلی میرسیدیم با آتیش روشنش میکرد.
با رسیدن به اتاقی که خاطرات زیادی توش داشتم از حرکت ایستادم. به آذرخش نگاه کردم. انگار اون هم درگیر خاطرات بود که با غم به در نگاه میکرد.
دستم رو روی صورتش گذاشتم که بهم نگاه کرد. گفتم:
- ما کارل رو برمیگردونیم و انتقام این روزهای بد رو ازش میگیریم.
صورتش رو بـ*ـوسـدم و ازش جدا شدم. در رو با احتیاط هُل دادم و بازش کردم. با بازکردن در مقداری گردوخاک روی زمین ریخت.
آذرخش دوتا مشعل داخل اتاق رو که کنار در قرار داشت روشن کرد و من به اتاق به هم ریخته و دربوداغون روبهروم نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com