#طلسم_عشق_پارت_64


- تو هنوز زنده‌ای. خوش‌حالم آذرخش، خوش‌حالم که تو هم من رو تنها نذاشتی.

سرش رو کمی پایین‌تر آورد که با دست‌هام صورتش رو قاب گرفتم و با دقت بهش نگاه کردم. سعی می‌کردم باهاش حرف بزنم؛ ولی نمی‌شد.

با بغض خنده‌ی تلخی کردم که باعث شد به سرفه بیفتم. این حق من نبود که بعد از مدت‌ها که داشتم طعم آرامش رو می‌چشیدم این اتفاق برام بیفته.

آذرخش صورتش رو بهم نزدیک‌تر کرد و نوک بینیش رو به پیشونیم چسبوند.

وقتی که آروم‌تر شدم من رو رها کرد و به‌سمت قسمت خاکی رفت و با دمش روی زمین چیزی نوشت.

از روی کنجکاوی بلند شدم و بی‌توجه به سایمون و دختر همراهش به اون سمت رفتم و به زمین نگاه کردم. روی زمین نوشته بود:

«من بهت اعتماد دارم. تو فرار نکردی.»

با چشم‌های گردشده‌م بهش نگاه کردم. یعنی واقعاً باورم داشت یا به‌خاطر اینکه ناراحت نشم این حرف رو می‌زد؟ نفسش رو که روی صورتم پخش کرد، لبخندی از ته دل زدم و سرش رو به آغـ*ـوش کشیدم و زمزمه کردم:

- خوش‌حالم که باورم داری. من هیچ‌وقت فرار نکردم. آذرخش کمکم کن تا بفهمم چی شده. یه حسی به من میگه کارل زنده‌ست! کمکم کن تا پیداش کنم. آخه خودش تو خواب بهم گفت که زنده‌ست!

کمی بعد از آذرخش جدا شدم و بهش نگاه کردم. با بال بزرگش من رو به‌سمتی هُل داد و من تازه تونستم قصر سوخته‌ی روبه‌روم رو ببینم.

حتی اون خاکسترها و مخروبه‌های قصر باعث نشد که من متوجه نشم اینجا قصر من و کارله!

قصری که فقط من، کارل و آذرخش ازش خبر داشتیم، قصر مخفیانه‌ی ما.

چند قدمی به جلو رفتم و با پاهای برهنه‌م زمین رو لمس کردم و آهسته‌آهسته پیش رفتم. هیچ خبری از اون محیط سرسبز و درخت‌های بید و بوته‌های تمشک نبود.


romangram.com | @romangram_com