#طلسم_عشق_پارت_62
- چشم سرورم. هرچی شما دستور بدید.
خوبهای گفتم و آخرین نگاهم رو به اون درهی مرموز و عجیب که تو تاریکی مطلق فرورفته انداختم و با بقیهی افراد بهسمت قصر حرکت کردم.
مدام فکرم حول حرفهایی که ملوری یا همون تیارانا به من گفته بود میچرخید. یعنی ممکنه که حرفهاش درست باشه؟
نکنه واقعاً اون راست میگفت و من بیدلیل بهش مظنون شدم؟ اگه اینطور باشه من بهش مدیونم و باید نجاتش بدم. از اون جاسوسها هرکاری برمیاد، حتی کشتن یه بیگـ ـناه! باید هرچی زودتر پیداشون کنم.
به محوطهی قصر که رسیدم هوا گرگومیش بود و تا حدودی روشنایی اطراف باعث میشد ریتا رو جلوی در ورودی ببینم.
حالا چه جوابی به خواهرم میدادم؟ میگفتم پیداشون کردم؛ ولی یهو جلوی چشم صد نفر سرباز غیب شدن؟
از سیمرغ پایین اومدم و بهسمت ریتا رفتم که با نگرانی نگاهم میکرد.
- چی شد رایان؟ پس ملوری کجاست؟ مگه نگفتی اون رو برمیگردونی؟
چشمهام رو از روی عصبانیت بستم و دوباره باز کردم و با لحنی که سعی داشتم کنترلش کنم در جوابش گفتم:
- هنوز هم روی حرفم هستم؛ ولی نمیدونم چی شد که یهو جلوی چشمام غیب شدن.
با چشمهای متعجبش نگاهم کردم و پرسید:
- غیب شدن؟ مگه کور بودین که ندیدین کجا رفتن؟!
با عصبانیت به ریتا نگاه کردم که صداش رو تو گلو خفه کرد و ساکت شد. دقیقاً نمیدونستم تو اطرافم چی میگذره و چه اتفاقی درحال رخدادنه؛ فقط این رو میدونستم که همهچی فقط و فقط بهخاطر اون دختر عجیب و مرموزه. گفتم:
romangram.com | @romangram_com