#طلسم_عشق_پارت_61

- مطمئنم که اون بهتر از همه‌ی ما می‌دونه که اینجا کجاست.

نفسم رو با حالی کلافه بیرون فرستادم و افسار اسبم رو رها کردم.

- خبری از سیمرغ‌سوارا نشد؟

بدون اینکه به هلن نگاه کنم در جوابش گفتم:

- نه، انگار گممون کردن. هیچ‌کس تو تاریکی دره هیچی نمی‌تونه ببینه. اون راه سنگی هم به طرز عجیبی ناپدید شده.

منتظر نموندم تا ببینم هلن چه واکنشی نشون میده و قدم‌های بلند برداشتم و به‌سمت آذرخش و تیارانا رفتم. باید می‌فهمیدم اینجا چه خبره؟!

***

رایان

دستی تو موهام کشیدم و با درموندگی به زمین نگاه کردم. یهو کجا غیبشون زد؟

درست قبل از رسیدن به این گذرگاه عجیب‌غریب جلوی چشم‌هام بودن؛ ولی خیلی ناگهانی غیبشون زد. چشم‌هام رو تیز کردم و با دقت اون دره‌ی به‌اصطلاح گذرگاه رو از نگاه گذروندم.

امکان نداشت که ناپدید شده باشن. حتماً اینجا باید راه عبوری پیدا کرده باشن؛ وگرنه نمی‌تونن اون‌همه آدم یهویی آب بشن و برن تو زمین!

- شاهزاده ما اطراف رو گشتیم؛ اما هیچ اثری از اونا پیدا نکردیم.

سری تکون دادم و خطاب به فرمانده‌ی سربازها گفتم:

- با چند نفر از افرادت اینجا بمونید و هر اتفاق مشکوکی که افتاد به من گزارش بدین.

romangram.com | @romangram_com