#طلسم_عشق_پارت_60


- اول تو برو، من هم پشت سرت میام.

باشه‌ای زمزمه کرد و پایین رفت. نگاهم رو به آسمون تاریک دوختم و درحالی‌که صدای بال سیمرغ‌ها رو می‌شنیدم از افسار اسب گرفتم و به‌سمت راه سنگی رفتم.

به‌محض‌اینکه چند پله پایین رفتم؛ دوباره صدای تیک‌مانند بلند شد. به عقب نگاه کردم که با جای خالی سنگ روبه‌رو شدم‌.

ابرویی بالا انداختم و پایین‌تر رفتم. هرچی پایین‌تر می‌رفتم، راه‌پله‌ها ناپدید می‌شدن و همه‌جا تاریک‌تر.

پام که زمین رو لمس کرد، سرم رو بلند کردم که با دیدن منظره‌ی روبه‌روم از شدت بهت چشم‌هام گرد شد. باورکردنی نبود!

چندبار پلک زدم و چند قدمی به‌سمت قصر ویرونه‌ی روبه‌روم رفتم. دیوار‌های قصر کمی فروریخته بود و اثراتی از سوختگی روی دیوارها دیده می‌شد.

خاکسترهایی که روی دیوار و زمین پخش شده بودن نشون می‌داد که قبلاً اینجا آتیش‌سوزی شده.

- همه با دیدن این مکان تعجب کردن.

به هلن نگاه کردم و بعد دوباره به قصر چشم دوختم و پرسیدم:

- تو می‌دونی اینجا کجاست؟ من تابه‌حال از وجود همچین جایی اطلاع نداشتم.

- نه... من نمی‌دونم کجاست؛ ولی اون...

بهش نگاه کردم که با دست به جایی اشاره می‌کرد. مسیر دستش رو ادامه دادم که به آذرخش رسیدم. درحالی‌که تیارانا رو مثل بچه‌ی خودش با بال‌های بزرگش بغـ*ـل کرده بود به قصر نگاه می‌کرد.

هلن ادامه داد:


romangram.com | @romangram_com