#طلسم_عشق_پارت_59

نگاهم رو از دره‌ی عمیق و عریض روبه‌روم گرفتم و به آذرخش نگاه کردم. بالای گذرگاه ایستاده بود و ارتفاعش رو ذره‌ذره کم می‌کرد.

گیج بودم و از کارهای آذرخش سردرنمی‌آوردم. برای چی داشت ارتفاعش رو کم می‌کرد؟ کم‌کم وارد دره شد و من با چشم‌هام فقط نگاهش می‌کردم؛ انگار این اژدها هم مثل اون دختر می‌خواست ما رو ول کنه و فرار کنه.

پوزخندی زدم و افسار اسبم رو کشیدم تا هرچه سریع‌تر از اونجا فرار کنیم که صدای تیک‌مانندی تو گوشم نواخته شد.گوش تیز کردم تا بفهمم که اون صدا دقیقاً از کجا اومده که دوباره اون صدا بلند شد.

کمی روی اسب بلند شدم و با چشم‌های ریزشده‌م به دره نگاه کردم. صدا از دره می‌اومد!

خیلی سریع از اسب پایین اومدم و با چند گام بلند و تند خودم رو به دره رسوندم و به راه سنگی‌ای که به ته دره می‌رفت نگاه کردم.

مطمئنم که این راه اینجا وجود نداشت! چندین و چندبار از اینجا عبور کرده بودم و با دقت بررسیش کرده بودم؛ ولی دریغ از یه راه عبور!

همهمه‌ی مردم که بیشتر شد، از اونجا دور شدم و با فریاد گفتم:

- زود باشین از این راه برید.

مردم با تعجب نگاه کردن. می‌دونستم به چی فکر می‌کنن، برای همین گفتم:

- اینجا یه راه برای رفتن وجود داره. بجنبید تا نیومدن.

همه تکونی خوردن و اسب‌هاشون رو حرکت دادن. مردم یکی‌یکی از راه‌پله‌ی سنگی عبور می‌کردن و تو تاریکی دره ناپدید می‌شدن.

هلن به من نزدیک شد و با صدای نرم و لطیفش گفت:

- همه رفتن، فقط من و تو موندیم.

نگاهی به اطراف کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com