#طلسم_عشق_پارت_58
مردم به تکاپو افتادن و هرکدوم خونوادههاشون رو سوار اسبهایی که به همراه داشتن کردن. وقتی مطمئن شدم کسی جا نمونده خودم هم سوار شدم و با ضربهای به پهلوی اسب به راه افتادیم.
سرم رو بلند کردم و به آذرخش نگاه کردم تا ببینم به کدوم سمت داره میره. اخمی کردم، نکنه میخواست اینهمه آدم رو از گذرگاه عبور بده؟
سری بهطرفین تکون دادم و اسبم رو وادار کردم تا به دنبال آذرخش بره. حتماً متوجه هویت من شدن که دنبالم میگردن.
سرم رو برگردوندم تا مطمئن بشم همه دارن دنبالم میان. هلن کنار مردم حرکت میکرد و هرکسی رو که از صف خارج میشد دوباره به صف برمیگردوند.
لبخند محوی روی لبهام نشست. این دختر معرکه بود! همه رو با حوصله هدایت میکرد و خم به ابرو نمیآورد.
داشتنش نعمت بزرگی بود که خداوند نصیبم کرده بود و از این بابت خدا رو شکر میکردم. دختر دوستداشتنی و مهربونی که وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده با جونودل همراهم شد، بدون اینکه هیچ منتی سرم بذاره.
شیههی بلند اسبم باعث شد نگاهم رو از هلن بگیرم و افسار اسبم رو بکشم. لعنتی! حالا چطور از این دره عبور کنیم؟ راه عبوری وجود نداشت.
حتی دریغ از یه پل کوچیک!
- رسیدن. سربازای سلطنتی رسیدن. درست پشت سرمونن.
- الان همهی ما رو قتلعام میکنن.
- حالا چیکار کنیم؟
همهمهی مردم بالا گرفته بود و قدرت فکرکردن رو ازم سلب کرده بود.
با درموندگی و چشمهایی که ازشون خستگی میبارید به اطرافم نگاه کردم. هیچی نبود که بشه از این دره عبور کرد.
romangram.com | @romangram_com