#طلسم_عشق_پارت_57
با صدای جیغ هلن از فکر دراومدم و بهش نگاه کردم. تندتند گفت:
- سایمون عجله کن. فکر کردی اونا با پای خودشون قراره بیان اینجا و تو زمان بیشتری برای فکرکردن داری؟ یادت که نرفته همهشون سیمرغ دارن و هر آن ممکنه از آسمون بریزن روی سرمون و همهمون رو دستگیر کنن. زود باش یه کاری کن. تو مثلاً رئیس مایی!
راست میگفت. باید زودتر تصمیم میگرفتم تا از جون این مردم محافظت کنم، کاری که تیارانا هیچوقت انجام نداد و فرار کرد.
نگاهم ناخودآگاه بهسمت تیارانا برگشت که با رنگ و روی زرد خوابیده بود. بدون اینکه نگاهم رو ازش بگیرم گفتم:
- مردم رو جمع کن. باید هرچه زودتر از اینجا بریم. اینجا دیگه جایِ موندن نیست.
حرفم که تموم شد، هلن لبخند خستهای به صورتم پاشید و سرش رو تکون داد.
- همهشون جمع شدن و منتظر شما هستن.
سری تکون دادم و بهسمت تیارانا رفتم. شنل مشکیرنگم رو که روی تخت قرار داشت برداشتم و روی تیارانا کشیدم و سریع بـ*ـغلش کردم و از کلبه خارج شدیم.
مردم با ترس و نگرانی به من نگاه میکردن. همه میترسیدن که دوباره گیر بیفتن و توی زندان اسیر بشن. برای اینکه آرومشون کنم گفتم:
- ما قبل از این هم تو موقعیتای سختی قرار گرفتیم. نگران نباشید، باز هم مکانی برای زندگی پیدا میکنیم. بهتره بریم.
با صدای غرش آذرخش بهش نگاه کردم. بیتابی میکرد تا بتونه صورت تیارانا رو ببینه. دندونهام رو روی هم ساییدم. چرا این دختر اینقدر برای آذرخش ارزشمند بود؟
تا به خودم بیام آذرخش با چنگالش تیارانا رو از آ*غـ*ـوشم بیرون کشید و محکم نگهش داشت و بعد درحالیکه بال میزد اشارهی نامفهومی کرد که دنبالش بریم. میخواست چیکار کنه؟ چرا تیارانا رو از من گرفت؟
وقتمون کمتر از چیزی بود که بخوام به عملکرد آذرخش فکر کنم؛ بنابراین با صدای بلندی گفتم:
- زود باشین سوار اسباتون بشین، قبل از اینکه خیلی دیر بشه.
romangram.com | @romangram_com