#طلسم_عشق_پارت_56


با دیدن مرد جوونی که صامت و آروم کف سالن دراز کشیده بود چشم‌هام گرد شد. چرا با خونسردی خوابیده بود؟ کنجکاوی بیش از حد‌م باعث شد با کمک دستم از روی زمین بلند بشم و با پاهای لرزونم به‌سمتش برم.

هرچقدر که بهش نزدیک‌تر می‌شدم تپش قلبم بیشتر می‌شد و من بی‌توجه به مردمی که داشتن به این‌طرف و اون‌طرف می‌دویدن به‌سمت اون مرد رفتم.

بالای سرش که ایستادم، با دیدن صورتش جیغ خفیفی کشیدم و اسمش رو صدا زدم:

- کارل!

کنارش زانو زدم و با دستم صورتش رو قاب کردم و نالیدم:

- کارل صدام رو می‌شنوی؟ جواب بده. منم تیارانا. بیدار شو و بهم بگو که همه‌ی این اتفاقا فقط یه خوابه و واقعیت نداره.

با کف دستم ضربه‌ی نه‌چندان محکمی به صورتش زدم و دوباره صداش زدم. موهای صاف و بلندش روی پیشونیش ریخته بود و از گوشه‌ی لبش هم خون می‌اومد. نالیدم:

- کارل من نرفتم. بیدار شو و به من نگاه کن. چشمات رو باز کن و به همه‌ی اینا بگو که من ترکت نکردم.

سرش رو با تمام وجود به آغـ*ـوش کشیدم و به اشک‌هام که آروم‌آروم سرازیر شده بودن اجازه‌ی باریدن دادم.

***

سایمون

بین دو راهی رفتن و موندن گیر کرده بودم و نمی‌دونستم کدوم کار درسته و کدوم کار اشتباه. هلن با نگرانی به من نگاه می‌کرد تا تصمیمی بگیرم.

اگه از این پناهگاه می‌رفتیم آواره می‌شدیم و اگه هم اینجا می‌موندیم همگی دوباره زندانی می‌شدیم. باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب می‌کردم.


romangram.com | @romangram_com