#طلسم_عشق_پارت_55
اما هرچی که بود خبری از آشوب چند دقیقهی پیش که توسط مردم تاراگاسیلوس به وجود اومده بود، نبود.
حس عجیبی داشتم. حرفهای مردمم و واکنششون موقع دیدن من، همه و همه باعث شده بود قلبم به درد بیاد.
من اونها رو رها نکردم؛ ولی همهشون اظهار میکردن که ولشون کردم و از اونجا فرار کردم.
اونها چه میدونستن که کارل عزیزم، همسر مهربونم، جلوی چشمهام مرد! اون اسیر جادوی اون جادوگر عوضی شد!
با بغض خندیدم و لبخند تلخی رو مهمون لبهام کردم. بالاخره میفهمم چی شده و چه اتفاقی افتاده. من پرده از این راز عجیب برمیدارم، خیلی زود.
از فکر بیرون اومدم و اطراف رو با دقت کاویدم تا بتونم راه نجاتی پیدا کنم. با دیدن نقطهی سیاهرنگی بین اونهمه سفیدی با خوشحالی بهطرفش دویدم تا بهش برسم.
تا حالا اینقدر از دیدن سیاهی خوشحال نشده بودم که الان شدم. هرچقدر که فاصلهم با اون نقطهی سیاهرنگ کمتر میشد؛ شکلش بهخوبی آشکار میشد. شبیه در بود!
نور امیدی ته قلبم روشن شد. حتماً راه خروج بود و میتونستم از این سفیدی مطلق فرار کنم.
با فکر به این موضوع سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا هرچی زودتر به راه خروج برسم. عجیب بود که اصلاً نفسنفس نمیزدم.
دستم که در چوبی رو لمس کرد لبخند گرمی روی لبهام نشست و در رو خیلی ناگهانی باز کردم؛ اما با دیدن صحنهی مقابلم قلبم فروریخت و روی دو زانو فرود اومدم.
این صحنه برام فوقالعاده آشنا بود و همینطور دردناک. احساس میکردم با دیدن اون لحظه ذرهذرهی وجودم در حال از هم پاشیدنه.
سالن مراسمِ تاراگاسیلوس بود که بین آتیش میسوخت و من اونجا نبودم! مردمم هر کدوم بهسمتی فرار میکردن؛ اما آتیش زبونه میکشید و راهشون رو سد میکرد. انگار همه توی یه زندون از جنس آتیش گیر افتاده بودن و هیچ راه فراری نداشتن.
قهقهههای شیطانی تو محیط اکو میشد و بازتابش به گوشم میرسید. از شدت هیجان و نگرانی قفسهی سـ*ـینهم تندتند بالاوپایین میشد و من هیچ کنترلی روی تنفسم نداشتم.
نگاه گیج و سرگردونم رو به اطراف دوختم تا نشونی از اون جادوگر که باعث و بانی اینهمه اتفاق بود پیدا کنم؛ ولی هرچی که میگشتم، کمتر نتیجه میگرفتم.
romangram.com | @romangram_com