#طلسم_عشق_پارت_53
لیلی قدمی به جلو برداشت و گفت:
- سایمون ما هیچ کاری نکردیم. خودشون به طور ناگهانی از حال رفتن.
با حرص چشمهام رو روی هم فشردم و باز کردم. نگاه کوتاهی به صورت رنگپریدهی تیارانا انداختم و دست آزادم رو زیر زانوهاش انداختم و از جا بلند شدم.
بهسمت کلبهای که دیشب بـرده بودمش رفتم و با صدای بلند گفتم:
- هلن بیا کمک.
منتظر نموندم تا ببینم چه واکنشی نشون میده و با پا در کلبه رو باز کردم که با صدای غرش بلندی لعنتی زیر لب گفتم و بهسمت صدا برگشتم.
با اخم به آذرخش نگاه کردم. بهم نزدیک شد و از بالای سرم به چهرهی رنگپریدهی تیارانا خیره شد. بالهای بزرگ و قدرتمندش رو باز کرد تا برای تیارانا بیقراری کنه که فریاد زدم:
- احمق نشو آذرخش!
لحظهای مکث کرد و بعد بالهای بزرگش رو بدون اینکه جمع کنه پایین آورد و روی زمین قرار داد. ادامه دادم:
- داری برای کی بیقراری میکنی؟
مکث کردم. نفسی عمیق و عصبی کشیدم. دوباره گفتم:
- هان؟ برای کسی که فرار کرد؟ برای کسی باعث شد صاحبت بمیره و خودش رو فدای اون کنه؟
نگاهم رو به تیارانا که با چشمهای بستهش بسیار معصوم به نظر میرسید دوختم. واقعاً این دختر پدر من رو کشته؟ حتی فکرکردن به اون موضوع هم باعث میشد همین الان خنجرم رو در قلبش فرو ببرم و نابودش کنم؛ اما لازمش داشتم!
آذرخش نفسش رو بهتندی بیرون داد و کنار رفت. ظاهراً خیلی نگران تیارانا بود و این رو بهراحتی میشد از حالاتش فهمید. مدام دور خودش میچرخید و دم بلندش رو توی هوا به رقـ*ـص درمیآورد.
romangram.com | @romangram_com