#طلسم_عشق_پارت_51
لیلی بهآرومی جوابم رو داد:
- عالیجناب کارل سالهاست که مردن و روح ایشون زندانی همون جادوگره!
ماتومبهوت نگاهشون کردم. سایمون به من دروغ گفته بود و من امیدوار بودم تا کارل رو ببینم. اون بهم دروغ گفته بود که کارل رو پیدا میکنه. کارلم مرده بود و من زنده بودم. واقعاً لیاقت دارم که بگم عاشق کارلم؟
- خون...
- داره از گوشتون خون میاد...
پلک زدم که دیدم تار شد. دستی به گوشم کشیدم و گرمای خون رو کف دستم احساس کردم. بدون اینکه هیچ کنترلی روی خودم داشته باشم کف زمین افتادم و چشمهام بسته شد.
***
سایمون
گوشهای از حیاط ایستاده بودم و به کلبهی چوبی تکیه داده و نظارهگر بحث مردم با تیارانا بودم. عجیب بود که حرفهای مردم رو در مورد خودش تکذیب میکرد و مدام اصرار داشت که فرار نکرده و طلسم شده.
پوزخندی زدم و دستبهسـ*ـینه و با دقت بیشتری به مردم که حالا دور تیارانا حلقه زده بودن نگاه کردم.
- دلیل این پوزخندت چیه؟
با شنیدن این سؤال نگاهم رو از مردم گرفتم و روی صورت هلن غلتوندم. آروم جواب دادم:
- میدونی... خیلی دوست دارم با دستهای خودم بکشمش!
- چرا اینقدر درموردش با خشم حرف میزنی؟
romangram.com | @romangram_com