#طلسم_عشق_پارت_42
کلافه دستی میان موهام کشیدم و سری تکون دادم.
- باشه. الان آذرخش رو صدا میزنم.
بهسمت پنجره رفتم و سوت نقرهایرنگم رو که روش نشانی از اژدها حکاکی شده بود از گردنم باز کردم. سوت رو به صدا درآوردم و نگاهم رو به آسمون دوختم.
هرآن ممکن بود با صدای سوت متوجه بشن چه اتفاقاتی در قصر رخ داده و توی دردسر بیفتم. نگاه لرزونم رو بیشتر به سیاهی مطلق آسمون دوختم که از میون تاریکی آذرخش نمایان شد.
لبخندی زدم و بهسمت تیارانا رفتم. بغـ*ـلش کردم و از روی تخت بلندش کردم و بهسمت پنجره رفتم. آذرخش با دیدن تیارانا غرش بلندی سر داد که سریع گفتم:
- الان نه آذرخش، الان وقتش نیست. باید هرچی سریعتر از اینجا بریم.
آروم شد و تونستم پشتش بشینم. تیارانا رو محکم چسبیدم و رو به هلن گفتم:
- پشت سرم بیا.
و خطاب به آذرخش گفتم:
- اوج بگیر آذرخش.
قبل از اینکه حرفم کامل بشه در اتاقم بهشدت باز شد و رایان وارد اتاق شد. با دیدنم چشمهاش گرد شد و بهسمتم اومد که آذرخش با سرعت از قصر دور شد.
نفس آسودهای کشیدم. شاید حالا بهتر میتونستم در مورد اتفاقاتی که در اطرافم رخ میده تصمیم بگیرم. حالا که تیارانا خودش رو نشون داده بود.
یعنی چه دلیلی داشت که این سالها خودش رو مخفی کرده بود؟ امیدوارم پاسخ قانعکنندهای داشته باشه! در غیر این صورت باید تنبیه میشد، اون هم نه تنبیه معمولی!
romangram.com | @romangram_com