#طلسم_عشق_پارت_41
- خودشه.
- بعد از چندین سال؟ چرا حالا اومده؟ حالا که...
وسط حرفش پریدم و با جدیت و تحکم گفتم:
- حالا وقت این نیست که در مورد اتفاقات اطرافمون حرف بزنیم. اوضاعش وخیمه و باید مداوا بشه. میتونی کمکش کنی؟
نگاهش رو ازم گرفت و با چند گام کوتاه خودش رو به تخت رسوند. روی تیارانا خم شد که موهای سبزرنگش روی صورت تیارانا افتاد. با دستش موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد و صاف ایستاد. بدون اینکه نگاهش رو از تیارانا بگیره گفت:
- میتونم کمکش کنم؛ اما...
ادامهی حرفش رو نگفت و سکوت کرد. کلافه و عصبی قدمی بهسمتش برداشتم و با صدایی که سعی در کنترلکردنش داشتم پرسیدم:
- ولی چی؟ حرفت رو کامل کن.
این بار نگاهم کرد و گفت:
- اما باید از اینجا ببریمش.
- نه نمیتونم. اون باید همینجا بمونه.
- ما مجبوریم. دارویی رو که برای خوبشدنش لازمه اینجا ندارم.
- هرکاری میتونی انجام بده. نمیتونم از اینجا ببرمش.
- بالاخره که چی؟ سایمون اون باید با ما بیاد؛ چه الان، چه موقعی که دیر شده! الان بهراحتی میتونیم با خودمون ببریمش؛ ولی اگه به هوش بیاد بردنش سخت میشه. متوجهی که چی میگم؟!
romangram.com | @romangram_com