#طلسم_عشق_پارت_40
به اتاقم که رسیدم در رو با پام باز کردم و هُل دادم که باز شد و وارد اتاق شدم. بهسمت تختم رفتم و تیارانا رو بهآرومی روی تخت گذاشتم.
خونهایی که از گوشش بیرون اومده بود، روی گردنش خشک شده بود؛ اما هنوز هم از گوشش خون میاومد. باید تا الان خون بند میاومد؛ ولی هنوز هم خونریزی داشت.
کنارش روی تخت نشستم و چشمهام رو بستم. باید کمی تمرکز میکردم تا بتونم صداش کنم. نفس عمیقی کشیدم و بیتوجه به نفسهای تند و کشدار تیارانا تو ذهنم صداش زدم:
- هلن به کمکت احتیاج دارم. هرچی سریعتر خودت رو به من برسون.
از روی تخت بلند شدم و بهسمت پنجره رفتم و بازش کردم. نسیم ملایمی بین موهام غلتید. نگاهم رو به آسمون دوختم که با دیدن برگهای رقصان توی هوا لبخند پر از استرسی زدم و از جلوی پنجره کنار رفتم.
باد برگها رو به اتاق راهنمایی کرد و مثل همیشه تکتک برگها کنار هم قرار گرفتن و بعد، نوری که از پایین تا بالا درخشید باعث شد برگها مثل دختری پدیدار بشن و چهرهی هلن مقابلم آشکار شد.
سرش رو به معنی تعظیم برام خم کرد و پرسید:
- اتفاقی افتاده عالیجناب؟
صداش هنوز هم مثل قبل لطیف و نرم بود، درست مثل گلبرگهای گل! با یادآوری حال تیارانا به خودم اومدم و هولشده گفتم:
- تیارانا حالش بده. نمیدونم چرا اینطوری شد.
و با دست به تیارانای بیهوشی که روی تخت خوابونده بودم اشاره کردم. هلن با لحن بسیار متعجبی گفت:
- باورم نمیشه خودش باشه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com