#طلسم_عشق_پارت_38


- با توام ملوری. جواب من رو بده.

نگاهم رو از مجسمه گرفتم و به صورت بی‌نهایت جدی ریتا دوختم. این صورت جدی از دختری که شیطنتش از همون دقیقه‌ی آشنایی برام جالب شد، بعید بود.

سعی داشتم کلمات رو کنار هم بچینم و جواب قانع‌کننده‌ای بهش بدم:

- من... خب یعنی من... چیزه... چطور بگم...

- تو چی؟ نکنه تو هم یکی از اون جاسوس‌هایی؟ آره؟

چشم‌هام از این حرفش گرد شد و نگاه ناراحتم رو بهش دوختم.

- تو هم مثل رایان بهم اعتماد نداری. من فقط گم شده بودم و وقتی از خدمتکار‌ا پرسیدم اینجا کجاست، گفتن ضلع غربی قصره. وقتی با خدمتکار به‌سمت اتاقت میومدم به اطرافم دقت نکردم. برای همین از تو پرسیدم تا ببینم...

قدم‌های سست و لرزونم رو به عقب برداشتم و با دستم دستگیره ‌رو گرفتم. چشم‌های اشکیم رو بهش دوختم و ادامه دادم:

- تا ببینم چقدر از اتاقت فاصله داره. حالا که بهم اعتماد ندارید از اینجا میرم.

در رو باز کردم و بی‌توجه بهش که می‌خواست حرفی بزنه از اتاق بیرون رفتم. صدای هق‌هقم توی راهرو پیچید. با سرعت می‌دویدم و فقط می‌خواستم از این قصر لعنتی فرار کنم. مشعل‌های روشنی که تو راهرو قرار داشتن باعث روشنایی هرچند ناچیز راهرو بودن.

من فکر می‌کردم ریتا بهم اعتماد داره؛ اما اون هم مثل رایانه، هرچی باشه خواهر و برادرن. با پشت دستم اشک چشم‌هام رو پاک کردم و از حرکت ایستادم.

نفس‌های تند و کوتاه می‌کشیدم تا تپش بی‌‌مهابا‌ی قلبم رو سروسامون بدم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و سر خوردم و روی زمین نشستم.

سرم رو روی پاهام گذاشتم و به حال خودم گریه کردم، اینکه در عرض چنددقیقه همه‌چیزم رو از دست دادم؛ کشورم، مردمم، حکومتم و از همه مهم‌تر کارل عزیزم. با یادآوری غم سنگینی که روی قلبم نشسته بود گریه‌هام شدت گرفت.


romangram.com | @romangram_com