#طلسم_عشق_پارت_36
هیچ سردرنمیآوردم که چرا باید باهاش تنها باشم. نکنه افکار شرورانهای داشته باشه؟ حتی ریتا هم اینجا نیست. به رایان که نمیشه اعتماد کرد؛ اما ریتا نباید تنهام میذاشت. آب دهنم رو بهسختی پایین فرستادم.
به یکباره ترس عجیبی تو وجودم رخنه کرد و عاملش مرد جوون روبهروم بود. عجیب بود که شخصیت ملوری مثل تیارانای سابق ترسو بود! اما این ترس اصلاً خوب نبود و باید راهی برای مهارکردنش پیدا میکردم.
- تو متعلق به سرزمین خورشید نیستی!
مکث کردم. این چه حرفی بود که من گفتم؟ هیچ کنترلی روی این حرفم نداشتم و مشخص بود که ناخودآگاه از دهنم پریده.
نگاهم روی صورت وزیر ثابت موند تا عکسالعملش رو ببینم. رنگ صورتش کمی، فقط کمی پریده بود؛ اما چهرهی خونسردش هیچچیز رو نشون نمیداد. انگشت اشارهش رو با تهدید بهسمتم نشونه گرفت و گفت:
- امشب ضلع غربی منتظرتم. دیر کنی اتفاقی که نباید بیفته، میفته! از دیدار ما به هیچکس هیچ حرفی نزن، حتی به بانو ریتا!
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه سالن رو ترک کرد. دستم رو روی قلبم گذاشتم و به صدای کوبندهش گوش دادم. جذبهای که داشت باعث میشد ازش حساب ببرم. نمیدونم چرا؛ اما تصمیم گرفتم به ضلع غربی برم. اما الان مسئلهی مهمتر از ضلع غربی وجود داشت و اون هم این بود که چرا ریتا من رو تنها گذاشته؟
از سالن خارج شدم و خودم رو از طریق راهپلههای پیچدرپیچ به اتاق ریتا رسوندم. تقهای به در زدم و وارد اتاق شدم. ریتا سرش رو پایین انداخته بود و با دستش موهای رنگینکمونیش رو به هم میریخت. آشفته بود!
سرش رو که بلند کرد با دیدنم از جا بلند شد. چشمهای سرخش خبر از این میداد که گریه کرده؛ اما برای چی؟ مقابلم ایستاد و با صدای بلندی گفت:
- کجا بودی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟!
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
- چرا گریه کردی؟ اتفاقی افتاده؟
از کوره دررفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com