#طلسم_عشق_پارت_35
از لحاظ ظاهری بسیار جوون بود و همین باعث شد ابرویی بالا بندازم. تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
- درود خدمت پرنس و پرنسس و همچنین مهمان گرانقدرشون. ملکه در قصر تشریف ندارن. شما میتونید به صرف شام بپردازید.
رایان پرسید:
- چطور ممکنه؟ ظهر که اینجا بودن.
وزیر نگاهی به رایان کرد و با همون چشمهای مشکیرنگش نگاه معناداری بهش انداخت. معنی نگاهش رو متوجه نشدم که گفت:
- ایشون بعد از ناهار تشریف بردن و تا چند روز به قصر نمیان و در غیاب ایشون کارها به من مُحوّل شده.
رایان سری تکون داد و حرفی نزد و مشغول خوردن غذا شد. من هم زیاد کنجکاوی نکردم. حتماً برای سرکشی به امور کشوری رفته. شام در سکوت صرف شد و از پشت میز بلند شدم که وزیر بهسمتم اومد. سؤالی نگاهش کردم که با حرفی که زد نگاهم پر از تعجب شد.
- بعد از نیمهشب تشریف بیارید به ضلع غربی قصر.
چه دلیلی داشت که من بعد از نیمهشب برم ضلع غربی؟ اصلاً چرا باید به حرف غریبهای گوش بدم که چند دقیقه بیشتر نیست که باهاش آشنا شدم؟
اخم بیحالی بین ابروهام نشست و با صدای جدی گفتم:
- دلیلی نمیبینم به درخواستتون اهمیت بدم و بنا به گفتهی خودتون به ضلع غربی بیام.
قدمی بهسمتم برداشت. اونقدر محکم و باصلابت قدم برداشت که خواهناخواه قدمی به عقب برداشتم و نگاه لرزونم رو به اطراف دوختم.
عجیبه! تا همین چند لحظهی پیش اینجا پر از خدموحشم بود؛ ولی حالا...
- دنبالشون نگردین. همهشون رو مرخص کردم تا باهم تنها باشیم.
romangram.com | @romangram_com