#طلسم_عشق_پارت_34
و بیتوجه به من دستم رو از شونهش جدا کرد و به راهش ادامه داد. قدمهای بلندی برداشتم و خودم رو بهش رسوندم.
- منظورت چیه؟ اگه مادرت نیست پس...
اجازه نداد حرف بزنم و خودش گفت:
- نامادریمه. بعد از مرگ مادر و پدرم، همسر دوم پدرم یعنی ملکهی فعلی حکومت رو به دست گرفت.
صدای غمگینش باعث شد از سؤالی که پرسیدم پشیمون بشم. آروم گفتم:
- ریتا معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم.
شونهای بالا انداخت و گفت:
- نه ناراحت نیستم. بریم که کلی دیر کردیم.
حرفی نزدم و باهم وارد سالنی شدیم که میز بزرگ غذاخوری وسطش قرار داشت. خیلی راحت میشد حدس زد که اینجا سالن غذاخوریه.
- عجیبه که عجوزه نیومده.
با این حرفش نگاهم به صندلی سلطنتیای که در رأس میز قرار داشت کشیده شد. باهم پشت صندلیهایی که خدمتکار برامون کنار کشیده بود نشستیم. چند دقیقه بعد از ما رایان هم اومد و درست روبهروی من نشست.
نگاهم رو ازش گرفتم و حرفی نزدم. بعد از اتفاق چند دقیقه پیش حس میکردم ازش بدم میاد. با اومدن مرد جوونی که لباس آبی پوشیده بود نگاه کنجکاوم رو به ریتا دوختم که خیلی کوتاه گفت:
- وزیر اعظمه.
romangram.com | @romangram_com