#طلسم_عشق_پارت_33
دستی به پیشونیش کشید و گفت:
- مهم نیست، زیاد درد نمیکنه. بیا بریم لباس آماده کردم برات. بپوش باهم بریم.
و بعد رو به رایان گفت:
- از اتاقم برو بیرون.
رایان سری تکون داد و بعد از اینکه نیمنگاه کوتاهی بهم انداخت، از اتاق بیرون رفت. با کمک ریتا لباس طلاییرنگی رو که برام آماده کرده بود پوشیدم و باهم از اتاق بیرون رفتیم.
- میگم ریتا؟
بهسمتم برگشت و پرسید:
- کاری داری؟
سرم رو به نشونهی آره تکون دادم و همزمان پرسیدم:
- تو و رایان چرا به مادرتون میگین عجوزه؟
حرفم که تموم شد از حرکت ایستاد. به تبعیت ازش دو قدم جلوتر ایستادم و نگاه پر از سؤالم رو به نگاه بهتزدهش دوختم. دهنش چندبار بازوبسته شد؛ اما صدایی ازش خارج نشد. خودم رو بهش رسوندم و دستم رو روی شونهش قرار دادم. چندبار تکونش دادم و گفتم:
- هی ریتا! چی شد، چرا حرف نمیزنی؟
با تکونهای دستم به خودش اومد و گفت:
- اون مادر ما نیست.
romangram.com | @romangram_com