#طلسم_عشق_پارت_31
- نمیدونم. با حرفایی که بهم گفته کمکم دارم به این شک میکنم که نکنه دیوونه باشه!
- وای این چه حرفیه که میزنی؟ کجاش شبیه دیوونههاست؟ نه وضع ظاهریش نشون میده که دیوونهست، نه طرز حرفزدنش. به نظرم حرفت کاملاً نسنجیدهست.
- میگی چیکار کنم؟ تو اگه جای من بودی حرفای این دختر رو باور میکردی؟ میگه از یه سرزمین دیگه اومده و ملکهی کل سرزمین بوده. آخه کجا دیدی یه زن حکومت یه سرزمین رو به دست بگیره؟
- رایان خیلی پیشپاافتاده داری حرف میزنی. مگه این عجوزه زن نیست که حکمرانی سرزمین خورشید رو به دست گرفته؟
سکوتی عجیب در اتاق حکمفرما شد. چند دقیقهای بود که ریتا و رایان درمورد من با همدیگه بحث میکردن و جالب بود که ریتا سعی میکرد از من طرفداری کنه و رایان میخواست من رو دیوونه قلمداد کنه!
صدای رایان باعث شد به خودم بیام.
- بهتره به این بحث ادامه ندیم. بیدارش کن. خیلی وقته که خوابیده، باید بیدار بشه تا اگه حرفاش درست باشه راهحلی برای مشکلش پیدا کنیم.
ریتا با صدای عصبی گفت:
- رایان! بهتره تمومش کنی.
دستی که روی شونهم نشست باعث شد تکونی به خودم بدم. نباید چشمهام رو باز میکردم تا متوجه نشن که حرفهاشون رو شنیدم. صدای آروم ریتا تو گوشم طنینانداز شد:
- ملوری بیدار شو.
واکنشی نشون ندادم که دوباره تکونم داد و با صدای بلندتری گفت:
- ملوری پاشو باید بریم پیش ملکه!
با این حرف سریع چشمهام رو باز کردم و نیمخیز شدم که سرم به پیشونی ریتا برخورد کرد و صدای فریاد هر دوتامون بلند شد.
romangram.com | @romangram_com