#طلسم_عشق_پارت_3
سرم رو از روی سیـ*ـنهش جدا کردم و پرسیدم:
- بعد باید من رو تنها بذاری؟
کف دستش رو روی لـ*ـبهام گذاشت و لـ*ـبهاش رو روی دستش قرار داد و آروم بو*سید. صورتش رو عقب برد و آروم گفت:
- تو هنوز هم همون تیای یه سالِ پیشی، همونی که وقتی من رو دید رنگش پرید، همونی که هیچوقت خودش رو تو غرور یه ملکه غرق نکرد؛ اما یه ملکهی مسئولیتپذیر بود.
غرق تو گذشته گفتم:
- یادته چقدر بلا سرم آوردی؟
- تو هم یادته لباسم رو خراب کردی؟
- من که بهت گفته بودم از آذرخش میترسم.
با صدای غرّش آذرخش بهسمت راستم برگشتم و به آذرخش که از پشت پنجره نگاهم میکرد خیره شدم. لبخندی زدم و بهسمت پنجره رفتم و چون شیشهای وجود نداشت و فقط شکل پنجره همراه با ریسههای گل بود، سرش رو بغـ*ـل کردم.
- شوخی کردم پسر خوب. من اون موقع از کارل میترسیدم.
صدای اعتراض کارل بلند شد:
- عه تیارا!
خندیدم و گفتم:
- تسلیم بابا، تسلیم.
romangram.com | @romangram_com