#طلسم_عشق_پارت_2


تاج ظریفم رو روی سرم گذاشت و موهای فرشده‌م رو روی شونه‌هام ریخت و گفت:

- نمی‌دونم ملکه‌ی من. عالی‌جناب حتماً بهترین هدیه رو براتون در نظر گرفتن.

امروز تولدم بود و کارل مدت‌ها پیش بهم قول داد تا امروز غافل‌گیرم کنه. سربازی وارد اتاقم شد و سرش رو تا کمر به نشونه‌ی احترام برام خم کرد. چقدر از این احترام‌گذاشتن‌ها متنفر بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:

- راحت باش، حرفت رو بزن.

- ملکه، عالی‌جناب اجازه‌ی ورود می‌خوان.

از اینکه کارل اومده بود شوق و ذوق فراوونی تو وجودم سرازیر شد. بدوبدو به‌سمت در رفتم و سرباز بیچاره رو کنار زدم و خودم رو تو آغـ*ـوش کارل جا دادم. سرم رو تو سیـ*ـنه‌ی ستبرش قایم کردم.

چون کارم ناگهانی بود و آمادگی نداشت، دستش از دو طرف باز مونده بود. به خودش که اومد کم‌کم دست‌هاش رو دورم حلـ*ـقه کرد و گفت:

- چند بار بهت بگم این رفتارا شایسته‌ی یه ملکه نیست؟

لب برچیدم و گفتم:

- خیلی بی‌رحمی. الان دو روزه که ندیدمت، بعد تو میگی این رفتارا شایسته‌ی من نیست؟

حلـ*ـقه‌ی دست‌هاش رو دورم تنگ و تنگ‌تر کرد، تا جایی که حس می کردم هرآن ممکنه از این‌همه نزدیکی نفسم بند بیاد.

سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:

- مگه نمی‌دونستی که مشغول آماده‌کردن مراسم بودم؟


romangram.com | @romangram_com