#طلسم_عشق_پارت_29
- به اتاق من خوش اومدید ملکه تیارانا!
لبخندی زدم و بهسمتش رفتم؛ بیاینکه به چشمهای قرمزشدهی مجسمهی اژدها دقت کنم.
نگاه پر از هیجانم رو به اتاق ریتا دوختم. کندهکاریهای گچی که دورتادور اتاق دایرهایشکل ریتا به چشم میخورد، جلوهی خاصی به اتاق بخشیده بود.
با همون هیجان که تو صدام هم آشکار بود گفتم:
- وای ریتا! چه اتاق بزرگ و صدالبته زیبایی داری. حتی من که ملکهی سرزمینی به اون عظمت بودم اتاقی به این باشکوهی نداشـ...
حرفم رو خوردم. بودم؟! حتی کلمات هم دست به دست هم داده بودن تا به من ثابت کنن دیگه ملکه نیستم؛ اما چرا باید این اتفاق حتی برای کلمات بیفته؟
ریتا که از سکوت من تعجب کرده بود دستش رو پشت کـ*ـمرم گذاشت و از سمت راست روی صورتم خم شد. پرسید:
- اتفاقی افتاده بانو تیارانا؟
بهسمتش برگشتم و با لبخند کمرنگی که مهمون لبهام شده بود گفتم:
- نه نه. فقط بهتره که من رو ملوری صدا کنی و از هرگونه پسوند و پیشوند، قبل از اسمم خودداری کنی.
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که افتاده؛ اما باید با شرایط کنار بیام تا در زمان تعیینشده همهچیز آشکار بشه.
- اون زمان کِیِه؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com