#طلسم_عشق_پارت_28


سرش رو برای دیدن صورتم به‌سمت پایین مایل کرد و با اون چشم‌های هفت‌رنگش به چشم‌هام نگاه کرد. پرسید:

- میشه بپرسم چرا ناراحتی؟

سرم رو تکون داد و نگاهم رو به‌سمت رایان سوق دادم. ریتا کمرش رو صاف کرد و من درحالی‌که موهام رو پشت گوشم می‌زدم گفتم:

- امروز سالگرد تولدم بود. همسرم برام جشن بزرگی تدارک دیده بود. همه‌چی خوب پیش رفت تا اینکه زن سیاه‌پوشی همه‌چی رو به هم ریخت. همسرم مرد! و من هم... من هم از اینجا سردرآوردم.

ریتا با چشم‌های گردشده به حرف‌هام گوش داده بود و حالا دهانش هم داشت باز می‌شد که رایان تشر زد:

- ریتا!

ریتا نگاهی به رایان انداخت و چند بار پلک زد و گفت:

- واقعاً متأسفم! بیا بریم اتاق من. فکر کنم به استراحت نیاز داری.

با دست راستم کمی آرنجم رو نوازش کردم و خیلی آروم زمزمه کردم:

- فکر کنم همین‌طوره که میگی.

دستم رو گرفت و من رو همراه با خودش به‌سمت پله‌ها برد. آروم‌آروم از پله‌ها بالا رفتیم و به‌سمت راست حرکت کردیم. کنار هر دری که تو راهرو بود، یه گلدون پر از گل قرار داشت.

مقابل در طلایی‌رنگی ایستادیم. روی در شکوفه‌های ریزی کنده‌کاری شده بود که به رنگ صورتی رنگ‌آمیزی شده بودن.

ریتا در رو باز کرد و وارد اتاق شد و من هم به دنبالش داخل اتاق رفتم. دست‌هاش رو از همدیگه باز کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com