#طلسم_عشق_پارت_25
- مشکلی نیست. تو که نمیدونستی من آسیبپذیرم...
لبخندم پررنگتر شد و ادامه دادم:
- اما حالا که میدونی دیگه تکرارش نکن.
سری تکون داد و گفت:
- حتماً. یادم میمونه.
از جلوی صورتم که کنار رفت، تازه چشمم به قصر بزرگ و خیرهکنندهی روبهروم افتاد. قصری بزرگ که دیوارههای بیرونیش از سنگ مرمر بود و پنجرههای زیبا و مجللی داشت که اطرافشون از ابرهای سفیدرنگ پوشیده شده بود.
جلوی در بزرگ، پنج پلهی عریض وجود داشت که برای رفتن به پلهی بعدی، احتمالاً دو قدم روی پلهی قبلی باید برمیداشتی تا بهش برسی.
درست کنار قصر، چند درخت و بوتههای بزرگ قرار داشت. چقدر این منظره من رو یاد گیریسلند میانداخت! سرزمین گیاهافزارها.
- بریم داخل؟
نگاهم رو با استیصال از اون منظره گرفتم و به درِ اصلیِ قصر دوختم و گفتم:
- بریم.
وقتی بیرون قصر اینقدر خیرهکننده باشه، حتماً داخل قصر از این زیباتره. نگاه بسیاری از نگهبانها روی من بود و دلیلش نمیتونست چیزی جز وضع ظاهری و نوع پوششم باشه.
سعی کردم بدون توجه به نگاه خیرهی اونها پشت سر رایان وارد قصر بشم. در برامون باز شد و من احتمال این رو میدادم که پشت در دو نفر قرار دارن که مسئول بازوبستهکردن درها هستن.
از در که عبور کردیم چشمم روی دیوارهایی که با پولکهای براق تزئین شده بود، خیره موند. پولکهای ریزودرشتی که هر چند ثانیه یه بار نوری ازشون عبور میکرد و قصر رو زیبا میکرد.
romangram.com | @romangram_com